آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

خاستگاه پناهیان

یادداشتی از اشتری خواندم که پدیده پناهیان رو به اتمسفر اطرافیان تقلیل داده بود، اینکه پناهیان چون با مذهبی های پول دار گشته، به مدافع اونها بدل شده. قبلا تو هم حرف مشابهی گفته بودی که پناهیان رو شبکه و روابط قدرت جدید پناهیان کنونی کرد. طبعا نمی تونم مخالف کامل این گزاره ها باشم، ولی چنین تحلیل های ساختاری عمدتا از نقش عامل و سوژه چشم می پوشن و زیادی یکسویه اند.
پناهیان و هم فکرانش با یک تغییر یک شبه و چند تا چک و آپارتمان دچار تحول ایدئولوژیک نشدند، اونها اساسا در جهان فکری قرار داشتند که میشه گفت دستکم بذر و امکان چنان مواضع ضدچپی را در خودش داشته. این جهان رو باید شناخت و عمیق فهمید و من اسم این جهان رو چنانکه بارها گفتم الهیات سیاسی وحیانی میذارم. برای رفع سو تفاهم باید به دو نکته توجه کرد.
اول اینکه تاریخ اسلام همان الهیات وحیانی نبوده و نیست. اینکه برای مثال به شخصیت ها یا وقایعی در تاریخ اسلام اشاره کنیم که جهت گیری خلاف جهت کنونی پناهیان دارند به این معنا نیست که وحی اساسا حهت گیری مخالف با جهت پناهیان کنونی داره یا حتا مستعد خوانش های متضاده. تاریخ هر پدیده اصلا تاریخ ناخالصی ها و عوارض بیرونی است که بر اون پدیده، و از جمله اسلام، رخ داده. برای شناخت حاق و جوهر پدیده باید عوارض اون پدیده، بخصوص عوارض ناپایدار و متضادش رو زدود. اساسا وحی آمده است تا اتوریته الهی را در عرصه انسانی حاکم کند و حیات مومنانه را همچون راه رستگاری نعریف کند و هر اتوریته و حیات دیگر را به چالش بکشد. اقتدارطلبی بنیان الهیات وحیانی است، بنابراین بدیهی است که کسی با پایگاه متن وحیانی صور اقتدارگرایی های جدید مثل حرکت های ضدفساد مردم گرایانه را به چالش بکشد. اگر بپرسی چرا تا قبل از این چنین نکرده بود، میگم به همان دلیل که چنین اقتدارگرایی در تاریخ اسلام همیشگی نبوده. اگر پناهیان قبل از آن چنین نمی گفت، چون توان و زورش را نداشت، همانطور که اگر در تاریخ اسلام جایی خلفا کمتر جبار می شدند به دلیل کم شدن نیروی عینی و زورشان بود و نه دموکرات شدن شان. اینجاست که قدرت و شبکه قدرت در پدیده پناهیان موثر واقع میشه. این پدیده خلق الساعه نیست، همچنانکه آرزوی استیت اسلامی خلق الساعه نبوده. فروکاستن پناهیان به اتمسفر و شبکه قدرت و طبقه و... تشخیص ندادن زمین بازی و الهیات سیاسی است. البته تشخیص زمین بازی به این ترتیبی که گفتم هزینه سنگینی داره، اونم مرزبندی گفتمان التقاطی است که دین را با سوسیالیسم و چپ نو مخلوط میکند و به این ترتیب ضربه دیدن هم از سوی استیت دینی و هم پوپولاس یا توده دیندار که میتوانستند بدنه جنبش شوند. اما صف بندی با الهیات سیاسی چنانکه خودت به خوبی در تنظیمات طرح کردی البته گریزناپذیره وگرنه روز به روز باید شاهد تولد پناهیان ها و علیزاده ها و جبرائیلی های جدید از دل جنبش خود باشید و هر بار بیشتر از قبل دچار فرسایش گفتمانی و از دست دادن سرمایه اجتماعی شوید

چالش نظری در برابر عدالتخواهی

یک پیشنهاد. به جای مناظره(منازعه) درباره «عدالتخواهی» یک وقتی بذاریم اصلا ببینیم خود «عدالت» که عدالتخواهان می خواهندش چیست؟

به نظرم در سطح ترمینولوژیک یک بی نظمی حیرت آور حاکمه. آنچه این جریان دنبالشه مبارزه با فساد و تبعیض فردی و سیستماتیکه، ولی واقعا و دقیقا عدالت یک چنین چیزیه؟ یا اینکه عدالت خود معیاری است که تعیین میکند فساد و تبعیض چیست؟

من فکر میکنم عدالت خط کشیه که باهاش اندازه و حد هر چیز تعیین میشه، نه خط کشی که باهاش خاطی رو تنبیه میکنند.

این جریان ضدفساد و ضد تبعیض که البته سرش به تنش قطعا می ارزه، حداکثر جریانی است که میتونه مدعی چیزی مثل قوه قضاییه باشه، و نه کلیت دولت و حکومت.

به این معنا اصلا ترم عدالتخواهی معنا ندارد، عدالت چیزی نیست که کسی بخواهد یا نخواهدش، در واقع مساله در ادبیات سنتی ما چیزی از سنخ  «اقامه قسط» است و  «کیفر خاطیان». اما مساله اینجاست که چه کیفر، چه قسط و چه مضامین مشابه، همه مبتنی بر بنیادی هستند به نام عدالت؛یعنی بنیادی که تعیین میکند خوب و بد کدام است، ظلم و اعتدال و... چیست. حالا سوال اینجاست که جریان به اصطلاح  «عدالتخواه» که در واقع جریانی سلبی و ستیزه جو با فساد و تبعیضه، درکش از این بنیاد، که عمیقا ایجابی است، چیست؟

  ادامه مطلب ...

پناهیان و مشکل الهیاتی سیاسی

میلاد درباره حاج آقای پناهیان من مشکل معرفتی بیشتری با تو دارم تا با ایشان.

پناهیان در مصاحبه اش درباره سبک زندگی جهادی اساسا چیزی نگفته که در نظر یا عمل الان نقضش کرده باشه. محتوای اون مصاحبه همان موقعش هم برای من همین محتوای حرف ها و سبک زندگی کنونیش بود. دگردیسی یا گشت گفتمانی یا تحول در سیره عملی رخ نداده. اگر گزندگی طعنه من رو ببخشی، باید بگم اتمسفر پست کلونیالیستی و مالتی کالچر کانادایی تو بهت امکان نمی داد این دلالت ها رو در حرف های اون موقع پناهیان ببینی.

برای خواندن دلالت های گفتمان «سبک زندگی جهادی» باید عینک تئوری تیز تری داشت یا دست کم تجربه زیسته نزدیکتری با این جماعت داشت.

سبک زندگی جهادی که این منبری تبلیغ می کنه (کاش شان کلمه نظریه پردازی رو حفظ کنیم و به هر خطابه ی تبلیغی نگیم نظریه)، اساسا هنوز هم با لیبرالیسم ناسازگاره، به این دلیل ساده که آزادی رو هنوز هم مثل اون زمان برای انسان به طور کل برسمیت نمی شناسه. حاج آقا چه اون موقع که در مذمت تکنوبوروکراسی خشک و تر می بافت، چه الان که کم مانده با دشنه و درفش جگر دگراندیش ها را بیرون بکشد، به یک اندازه دشمن لیبرالیسمه.

اما مساله ای که تو و رفقای جدیدا منتقد این منبری بهش توجه میکنید هم چیز جدید یا خلاف گفته های سابقش نیست. انباشت ثروت و مالکیت خصوصی و انحصار و... در آن زمان هم به طور مطلق محل نقد منبری ما نبود، اون منتقد این داستان ها بود، چون این سبک انباشت ثروت و قدرت را در دستان شیطان و انسان غیر خداجو غلط میدانست، اگر همین امور از سوی انسان خداجوی جهادی رخ بده دیگر مذموم نیست. این اون الهیات سیاسی است که اتفاقا از همان زمان که خزعبلات سبک زندگی جهادی را می بافت، به صراحت دست اندرکار پایه ریزیش بود. اون زمان الهیات سیاسی و مبانی نظریش را گفت، این زمان با ملک متری 40 هزار تومن و سهام مفت کارخانه ماکارونی و... تجلی عملیش رو میبینیم و البته تجلی گفتمانیش رو هم در منبرهای متاخرش.

من فکر میکنم ریشه مشکل پناهیان و صورت بندی تو از پسا اسلامیسم یکیه: الهیات سیاسی. اما منظورم چیه؟ 

مشکل اساسی الهیات سیاسی بماهو اینجاست که مبتنی بر اصل ایمان و اطاعت و رضایته. تو نمی تونی با این مبنا الهیات سیاسی رقابت خیر و شر بسازی. الهیات سیاسی میخواهد تکلیف زیست مومن را در دنیا مشخص کند، نه تکلیف زیست انسان بماهو انسان را. برای همین هم خیر و شر را تعریف میکند تا روشن شود مومن چه باید بکند و چه باید نکند. چیزی شبیه رقابت خیر و شر، معنایی جز بلاتکلیفی و تعلیق الهیات سیاسی ندارد. ولو صد روایت و حدیث به نفع چنین رقابت و تعلیقی فهرست کنی. مبنای آزادی باید آزادی باشد نه تحکم. نمی شود گفت به حکم خدا و اطاعت از او ما خلایق رو آزاد میگذاریم. اگر کسی چنین گفت اساسا به لحاظ تئوریک سخن بی معنا گفته و قطعا و قاعدتا به لحاظ پراتیک دنبال منافع و منظورهایی خاص است. منابر امثال پناهیان از این رتوریک دقیقا استفاده کردند. البته تاکید پناهیان بیشتر بر عدالت بود تا آزادی ولی همانقدر مفهوم عدالت را تهی از معنا و ابزاری استفاده می کرد. اگر به کسی بگوییم دین ما تو را  «محکوم به آزادی» میکند همانقدر گزاره بی معنا گفته ایم که بگوییم دین ما به حکم خدا حکم به عدالت میکند. ازادی و عدالتی که دین تجویز کند با آزادی و عدالت انسانی مشترک لفظی است. همانطور که نقد تو و پناهیان به لبیرالیسم مشترک لفظی بود.

صورت بندی سیاست در ایران معاصر پسا انقلابی

سلام بر دکتر میلاد عزیز!

امروز توییتی ازت دیدم که حدس میزنم در واکنش به مواضع اخیر خاتمی (در نقد خصوصی سازی درمان و آموزش) بود. ما تا به حال بحث های عمدتا نظری کردیم، اما حالا مایلم یک احتجاج کوچک سیاسی با این توییت اخیرت داشته باشم.

من فکر میکنم این توییت سیاسی تو، و به طور کل مواضع سیاسی عینی چپ نو مسلمان تو، بر یک شناخت و تبارشناسی ناقص از سیاست داخلی در ایران مبتنی شده. اما منظورم از تبارشناسی ناقص چیه؟

  ادامه مطلب ...

ماجرای فروتن و اختلال جنسی ایران

حاجی این توییت از تو بعید بود. ناسلامتی روانکاوی لکان و یونگ خواندی و از آنیما و آنیموس خبر داری و خودت بارها از تحلیلت از نسبت استیت و گاورمنت از دوگانه زن و مرد استفاده کردی.

تازه بگذریم از اینکه تشکیل هر صورتی از تمدن تابع یک جور انباشت ثروت و ایجاد کامن ولث هست و تمدن مذهبی هم قاعدتا مستثنی نیست، مگر اینکه مذهب منهای تمدن رو بخواهیم که خب اونم کم چیز خطرناکی نیست.

اگرم بپرسی خب تحلیل جایگزین تو چیه، میگم که استیت مستطاب ما از آنجا که کفگیر کامن ولثش به ته دیگ خورده و در بحران روزافزون داره فرو میره، این عوارض و علائم پاتولوژیک رو داره از خودش بروز میده. اگر این استیت توسعه متوازن اولیه خودش رو بدون عوامل و وقفه های بیرونی (از ورود نفت به اقتصاد تا انقلاب 57 و عوارض طبقاتیش تا نسبت کنونیش با نظم سیاسی جهانی) ادامه داده بود به این صورت از بحران ها و تعارض ها و تناقض ها نمی رسید. سیاست ایران ریشه تمام این بحران ها بوده عمدتا، سیاستی که از ثبات و اعتدال و عقلانیت برخوردار نبوده و هزینه این عدم تعادل و عقلانیت مدنی رو اقتصاد و فرهنگش پرداخت کردند


پ.ن1 : شاید باید بگیم کل ایران معاصر درگیر این اختلاله [=اختلال جنسی]. فکر میکنم تکیه و تاکید بر چهل ساله اخیر یا جمهوری اسلامی بیش از اینکه مبنای تئوریک داشته باشه، مبنای پولیتیک و پولمیک داره. انقلاب هم نمی شد و اسلام گرایان هم استیت رو تسخیر نمی کردند، باز این تناقض های عینی و فرهنگی رو داشتند، فقط کمتر به چشم میامد.


پ.ن 2: مثلا شاید درگیر حجاب اجباری و تبعاتش نمی بودیم، اما در یک خانواده مذهبی مساله تربیت و زنان با همین کیفیت برقرار میموند. حالا با تصرف استیت فقط تناقضات و تعارضات یک خانواده مذهبی به کل حیات اجتماعی و سیاسی پراجکت شد


پ.ن 3: چیزکی هم در دفاع از منظر اشتراوسی اضافه کنم.

این عدم تعادلی که تو ازش به عدم تعادل جنسی تعبیر میکنی، روی دیگر سکه ی الهیات گنوسیک و عرفانی است که پاش به سیاست هم باز شده. پیشتر نوشتم که دیسکورس گنوسیک چگونه با ایجاد اتصال کوتاه بین خدا و انسان، بذر یک جور زیست دوگانه استبدادی/آنارشیک رو میذاره. این وضعیت هم ترجمان همون دوگانگی نامتعادله. یک طرفش انسان رو خوار و حقیر و فقیر (در نسبت با خدا) میخواد، یک طرف دیگرس انسان رو حاکم و خلیفه الله و یگانه موجود آزاد. این اختلال شخصیتی بین فعالیت و انفعال محض وقتی در سیاست بروز کنه نتیجش همین آش بدمزه و آشفتگی روزمره است.

در این بین آسیب شناسی های یکسویه بیشتر از اینکه قدمی به سوی تغییر وضعیت باشند، تنها میخوان از یک سویه ی این وضع علیه سویه مقابلش استفاده کنن. یا به امکان آنارشیک این الهیات سیاسی گنوسیکی پناه ببرن یا به امکان استیتی محافظه کارش. یا کسی مثل جباری و سروش و ملکیان و شریعتی بشن که بر طبل آنارشیسم الهیاتی می کوبند (چون درکشون از ایمان و معنویت و... چیزی جز یک آزادی لیبرتارین رادیکال ضد مدنی نیست). یا راست هایی که هدف نقد پسا اسلامیسم تو شدند و به درستی میگی که یک الهیات سیاسی محافظه کار رو پرورش میدن.

این هر دو طیف و هر دو امکان متعارض دارند از یک منشا بیرون میان. منشایی که نشون داده به خودی خود معتدل و متعادل نیست و این بر عهده عنصری بیرون از اون مرجعه که بتونه روح تعادل رو درش بدمه. تعادل مبنایی ایجابی میخواد. نمیشه با سلب صرف بهش رسید، و مثلا وقتی سیستم زیادی چپ شد، یکم راست گرایی بهش تزریق کرد و وقتی زیادی راست شد بهش دوای چپ گرایی داد. باید مبنایی دیگر داشت. جایی که بین انسان و خدا نقش واسطه بازی کنه و رابطشون رو تنظیم کنه. این واسطه نه باید صرفا انسانی باشه، نه صرفا الوهی. این واسطه چیزی نیست جز مهم ترین کشف فیلسوفان یونانی، یعنی طبیعت و الهیات طبیعی. افلاطون فیلسوف رو طبیب پولیس میدونه، چون پولیس موجودی است طبیعی. یعنی نه انسانی است که با صرف مداخلات هر انسانی بتواند مرضش را رفع کند و نه خدایی است که صرفا خدایی بتواند نجاتش دهد. الهیات وحیانی و عرفانی درست برخلاف این مضمونند. یا شهر را خدامحور و زیر ولایت ولی امر الهی میدانند، یا انسان محور که زیر ولایت شیطان و حاکم جائر است. طبابت برای مزاج مدینه و رفع اختلالاتش و برگرداندنش به وضع اعتدالی و متعادل، مستلزم پذیرفتن اصل «طبیعی بودن پولیس» است که اصولا با الهیات سیاسی بماهو سازگاری نداره

نصیری و پیوریتنیسم اسلامی

میلاد گول نصیری را نخور. خودش از آبای استیت انحصارگرا در عرصه فرهنگ بوده و من فکر میکنم هسته تفکرش هنوز همونه.

هر تفکری که براش «اسلام ناب» مساله باشه نمی تونه ادعای انحصار و تبعیض ستیزی اجتماعی باشه.

دلیلم برای این ادعا اینه که اصلا چیزی به اسم اسلام ناب در تاریخ اسلام نداشتیم و این پیوریتنسیم یک جور دیگر ستیزیه، اینکه من بخوام به اسم خالص سازی هر چه متفاوت و متغایره رو کنار بذارم و حذف کنم.


(من فکر میکنم پسا اسلامیسم تو هم کمابیش چنین نقطه ضعفی داره. انگار که داری میگی استیت ناخالصی اسلامه پس بذاریمش کنار و این یک جور خلوص گراییه. این نگاه که برگردیم به سرچشمه خالص و ناب اسلام تا بتونیم انحصارگرایی استیت رو عقب بزنیم هرچند در ساحت فردی  «می تونه» (و البته نه لزوما) جواب بده، اما تجسم مدنی و اجتماعی و سیاسیش دوباره یک حکومت استبدادی میشه که شاید صورت استیت تمامیت خواه نداشته باشه، اما میتونه صور خطرناک تری مثل قبیله گرایی خودکامه پیدا کنه. دین پروژه رهایی بخش اجتماعی هیچ وقت نبوده و نیست)


پ.ن: چون این موضوع برام مهمه و روش وسواس دارم مایلم یکم بیشتر بازش کنم. اولین نکته که در مقام رفع ابهام مایلم روش تاکید کنم اینه که تفکیکی که بین امر مدنی و امر شخصی میذارم، معادل تفکیک متاخر لیبرال های سکولار نیست. شخصی بودن دین به روایتی که من میگم، ماخوذ از نگاه عرفانیه. ایده ی «تشخص» به عنوان یکی از محوری ترین مضامین عرفان نظری و حکمت اسلامی، بیش از این که ناظر به نسبت فرد و مدینه باشه، ناظر به نسبت فرد و خداست. اساسا تشخص اصلی ترین وصف حقیقت الوهی است و فرد مبدل به شخص نمیشه مگر اینکه نسبتی بی واسطه با ساحت قدس و خدا برقرار کنه و این همونطور که کربن به دقت نشون میده ناظر بر نفی ایدئولوژی های اجتماعی از هر جنسی است. این امر شخصی و اگزیستانسیل درست در برابر das Mann یا فرد منتشر هایدگری است. یک جور خود اصیل و singular هست. در صورتی که فرد در نگاه لیبرال اندیویدوالیستی، یک فرد منتشر غیر اصیله که به تعبیر فوکو از جانب روابط قدرت شکل میگیره و دارای توهم فردیت و جزئیته.

بنابراین من وقتی میگم رهایی بخشی دین فردیه نه مدنی، منظورم اگزیستانسیلیه تا لیبرالی. درست همانطور که دیسکورس روانکاوی در ساحت فردی میتونه رهایی بخش باشه و در ساحت مدنی و اجتماعی هیچ نسخه خاصی نداره و نمی تونه داشته باشه


پ.ن 2: [نصیری حتمن] فرق کرده. مثل خیلی های دیگه. اما تحولش خیلی فکری نیست به نظرم. به خاطر شکست اجتماعی پروژه راست گراهای دهه هفتاد در دوم خرداد، سعی کرده تاکتیک ها و ترفندهای اجتماعیشو تغییر بده، وگرنه استراتژی کلی اجتماعیش همونه. به قول خودش چون در عصر مدرن زور ما به خیلی چیزا نمیرسه، از روی حکم ضرورت به یه چیزایی تن میدیم. حالا اگه زورمون رسید قاعدتا از این مدرنیته و لوازمش خروج میکنیم

این اساسا جمع بندی کل تجربه تاریخی سیاسی اصولگراها بعد از دوم خرداد بود و حرف جدیدی نیست. قاعدتا این نگاه نمیتونه حرف ایجابی که تو دنبالش میگردی در پسا اسلامیسم بزنه. خاصه در این وضعیت بحرانی که نیاز به اجتهاد سیاسی و فکریه، حداکثر خروجی این نگاه عکس یادگاری رئیسی با تتلو و لایو احلام و آقامیری میشه.

کشف استعداد، عدالت، حق طبیعی و باقی قضایا!

سلام دکترجان، شبت بخیر

راستش امروز روز پرکار و خسته کننده ای داشتم، در حال مرور توییتر بودم که به توییتی درباره حکومت دینی برخوردم و متوجه شدم کار کار توئه

آیا عاشورا کنشی رو به آزادی بود؟

یک تبصره بر توییت اخیرت: تاپای مرگ سر موضع ایستادن اگر به معنای وصل بودن [به خداوند] باشد، تکلیف هیتلر و موسولینی و دیگر دیکتاتورهای قرن بیست و قرون ماضی چی میشه؟


نکته دوم، در ارباب و برده هگل، این برده است که با انتخاب زندگی تاریخ و حقیقت رو رقم میزنه، اتفاقا این ارباب بود که مرگ رو انتخاب میکنه و به همین سبب هم ارباب میشه.


فکر میکنم به رغم همه کوشش هات هنوز عمیقا درگیر رتوریک عاشورا و فانکشن به قول خودت تخدیریش هستی. البته که در مقام باوری شخصی یا حتا جمعی محترمه، اما در لباس روشنگری و اصلاح اجتماعی و رهایی بخشی تاریخی، نمیشه منتقد رادیکال این رتوریک نبود. گذر انتقادی از اسلامیسم شیعی جز رفع رادیکال رتوریک عاشورا مقدور نیست..


میلاد فکر میکنم این نکته واقعا جای تامل جدی داشته باشه و روایت تو از تاریخ اسلام رو به طور جدی به پرسش بکشه.

تو میگی اسلام بعد از رحلت نبی منحرف شد تا چیزی شبیه استیت درست کنه و حسین و بطور کل شیعه جلوی این ماجرا ایستاد.

اما روایت بدیل میگه حسین نمی خواست از فرم استیت بطور کل خارج شه، بلکه میخواست خودش رئیس و رهبر استیت باشه، یعنی دقیقا روایت رسمی کنونی از شیعه سیاسی. دلیل چیست؟ خود بحث ارباب و برده هگلی و روانکاوی هگلی عاشورا!

حسین میخواست ارباب باشه، چرا که حاضر بود تا پای جان بایسته و مرگ رو انتخاب کنه. حسین نمی خواست برده باشه و از ترس مرگ زیر سایه ارباب باشه. این یعنی در متن عاشورا یک تمایل رادیکال به ارباب شدن نهفته است، یک اراده به قدرت در متافیزیکی ترین معنای کلمه، که همان خواست بازشناسی تا پای جان است.

کسی که تا پای جان برای برده نشدن می جنگه، کسی نیست که رقابت خیر و شر را برسمیت بشناسه، بلکه کسی است که در پی انحصار خیر است. یا خیر حاکم شود یا مرگ!

روایت عاشورا ابدا دیالکتیکی نیست، یکسویه و یکسره است، چنانکه قبلتر هم نوشتم، روایت دیالکتیکی چیزی میان تراژدی و کمدی است چنانکه افلاطون و هگل هر دو می گویند، اما روایت عاشورا یکسره تراژدی و ناسازگار با هر گونه کمدی است.

در نزاع ارباب و برده، برده که زندگی را انتخاب میکند در نهایت قادر است دیالکتیک تاریخ را رقم بزند، چرا که اوست که با برسمیت شناختن ارباب از ترس مرگ، شروع به  «کار» میکند و از طریق کار هم طبیعت خودش را تغییر میدهد و هم طبیعت ارباب را تسخیر میکند. در وجود برده خیر و شر با هم ستیزه پیدا میکنند و در دیالکتیکی تاریخی او را اعتلا میدهند. همین جاست که روایت هگل از برده کمیک/تراژیک می شود، کسی که باخته (تراژیک) ولی اصلا با همین باختنش برنده را شکست می دهد (کمیک).

این نکته را هم اضافه کنم که در ماجرای عاشورا یزید نقش برده رو نداشت. در واقع اونجا اصلا مناسبات دیالکتیکی ارباب و برده ای شکل نمیگیره، چرا که خود یزید هم حاضر بود تا پای جانش بایسته و کوتاه نیاد، اما خب چون توش و توان داشت شکست نخورد.

روایت عاشورا، نه روایت ارباب برده، بلکه روایت ارباب/ارباب بود. اساسا روایت هر نزاعی که در اون یک طرف میمیره و حذف میشه و طرف دیگه پیروز و حاکم، نمی تونه روایت دیالکتیکی و ارباب برده ای باشه.

نکته آخر هم اینکه انتساب چیزی مثل استیت به طرف یزید به همین دلیل مساله داره. در استیت مناسبات اساسا دیالکتیکی و ارباب برده ای است، در صورتی که ماجرای اون طرف چنانکه گفتم شکل دیگر داشت.

به هر حال نباید فراموش کنیم عاشورا صرفا نمی تونه ابزاری برای نقد وضعیت باشه وقتی اساسا رتوریکش یکی از مبادی و عناصر مقوم خود وضعیته...

تامل در تالی های الهیاتی سیاسی عاشورا، طرح مساله رتوریک عاشورا

یک سوال. چرا باید در سیاست حسینی بود؟ اساسا اگر تعصب (به معنای عصبیت ابن خلدونی و احساس تعلق وجودی) دینی رو کنار بگذاریم، چه توجیه  «معقول» و  «مدنی» برای حسینی بودن میتونه وجود داشته باشه؟ مداخله بی واسطه این سنخ از الهیات در سیاست، چه عاید تاریخی برای ما داشته؟


استفاده تو از رتوریک عاشورایی به نظرم هیچ تناسبی با ماهیت پروژه پسا اسلامیسم نداره. این رتوریک عاشورایی، رتوریک  «تصاحب استیت»ه، تو انگار داری میگی نفس تصاحب استیت بد نیست، منتها باید جای ادم بدا، ادم خوبا بیان. باید جای سیاه ها سفیدا بیان....

اگر پسا اسلامیسم نقد تجربه استیت اسلامی است، پس این نقد رادیکال نمیشه مگر به ریشه (رادیکال) بزنه، یعنی رتوریک عاشورا.

روشنه که مرادم از رتوریک عاشورا خود تجربه عاشورا نیست، بلکه احضار عاشورا در مقام اساس کنش و اندیشه سیاسی است. رتوریک عاشورا درست نقطه بروز الهیات سیاسی خاص شیعه است، جایی که میان نماینده مستقیم  «خدا» و  «شرع» با حاکم جائر نزاعی بر سر  «حکومت» در میگیره. این بن مایه و بذر الهیات سیاسی وضع کنونی ماست. تو این دعوا یک خیر/خوب/سفید مطلق داریم، یک شر/بد/سیاه مطلق. هیچ حد وسطی در کار نیست و هیچ رقابتی هم جایز نیست، یکی از این دو باید بزنه اون یکی رو نابود کنه. اینجا اصلا شان انسان مدنی دیده نمیشه، شان انسانی که محمل رقابت خیر و شره، شان انسانی که دیگری رو میفهمه و سعی میکنه از راه دیالکتیک با او خوداگاه شه. این رتوریک عاشوراست که صراحتا دیگری ستیزه، نه فلسفه صدرا.

رتوریک عاشورا نه فقط زایل کننده دیالکتیک با دیگری و رقابت خیر و شره، بلکه زایل کننده ایده اجتماع و خیر عمومی هم هست. چرا که در این رتوریک کنش رستگارکننده و رهایی بخش، کنش قائم به فرد و تکلیف محوره. در این رتوریک حتا شکست حسین و یارانش به مثابه پیروزی تلقی میشه، هیچ اهمیتی نخواهد داشت که برآیند و نتیجه چیست، مهم این است که ما تلاش خود را بکنیم ولو به قیمت نابودی و انحدام کل اجتماع. به این ترتیب نه تنها روابط اجتماعی ازاد و عادلانه، بلکه نفس اجتماع در استانه نابودی خواهد بود، چرا که سوژه ی فردی داریم که نسبتی بی واسطه با حقیقت دارد. این سوژه هر گونه سوژه جمعی را که نسبتی واسطه مند با حقیقت داشته باشد، یعنی هرگونه نهاد اجتماعی و فرهنگی رو نابود میکنه. رتوریک عاشورا در یک کلام، مسئول شکست وضع موجود ماست.

شاید بپرسی تجربه و حقیقت خود عاشورا چطور؟ تکلیف خود حسین چیست؟ ایا کنش قائم به حقیقت حسین برای ستیزه با ظلم و جور دقیقا چیزی نیست که گم شده ماست؟

پاسخ من چنینه: این سوژگی حسینی، به تعبیر لکانی، سوژگی در سطح مواجهه با امر واقع است، مواجهه با سرشت تراژیک هستی است، مواجهه ای به غایت فردی، همچنانکه دیسکورس روانکاوی دیسکورس سوژه ی فردی است. تجربه عاشورا در سطح امر واقع، تجربه رخداد حقیقت است. اما همین عاشورا در سطح امر نمادین و رتوریک، چیزی جز سمپتوم بیماری اجتماعی نیست. اگر عاشورا را از سطح تجربه امر واقع و رخداد حقیقت به سطح امر نمادین و رتوریک سیاست بکشانیم، جز بیماری و انحطاط کنونی حاصلی در بر نخواهد داشت.

بر اساس همین تقسیم بندی البته شق سومی هم باقی میماند. عاشورا در مرحله آیینگی. عاشورایی که سوژه فردی نارسیست با یک جور خود حسین پنداری، دیگری را یزید می پندارد و او را منحل میکند. این هم دقیقا بیماری سوژه های فردی (بچه هیئتی های متوهم) است. جای عاشورا نه امر نمادین است، نه در مرحله آیینگی. نه فرد نابالغ و نه هیچ نهاد جمعی و گروهی نمی تواند از عاشورا هیچ درس درستی بیاموزد. جای حقیقی عاشورا، نزد سوژه ی بالغ تربیت مدنی یافته ای است که عاشورا را محملی برای شناخت ماهیت تراژیک هستی و زندگی و امر واقع میکند، نه محملی برای توصیف خود یا نهاد اجتماع و فرهنگ.

اگر پسا اسلامیسم تو نتونه تکلیف خودش رو با عاشورا و رتوریک اجتماعی و روان نژندی های فردیش روشن کنه، بی تردید عبور موفقی هم از اسلامیسم کنونی نخواهد داشت، بلکه آن را به شکل ناقصی بازتولید خواهد کرد...



خوشحال میشم نظرت رو بدونم درباره این صحبتا

 

ادامه مطلب ...

آقامیری و رتوریک عاشورا

از اونجا که سرم به کتاب و کارهای شخصیم بود این مدت، اصلا متوجه ترندها و جنجال های فجازی نبودم. تازه ویدئوی آقامیری و واکنش مخالفها و موافقانشو دیدم.

برام خیلی جالب شد ماجرا، چون عین این نقدهای نظری که با تو و نخبگانی مثل فیرحی دنبال میکردم، در سطح عمومی هم جاریه. دقت کردی که منطق آقامیری در نهایت با منطق تو و فیرحی یکسانه، هرچند در نوع خطابه ممکنه سطحی تر به نظر بیاد. دفاع از آزادی بر حسب عاشورا.

اما منطق مخالفانش از علیز و جبرائیلی تا دوستمون دکتر زالی، نزدیک به تحلیل منه (هرچند قطعا هم موضع نیستم با دوستان). علیز داستان رو خیلی پوست کنده و راحت گفت: مصداق حرکت حر اینه که یک فرمانده ناتو بیاد تو سپاه قدس، نه این که خواننده ها و رقاصه ها به ایران برگردند!

این حرف علیز درسته. چون عاشورا نزاع بر سر فضیلت تدین بود، نه فضیلت حریت. حرکت حر به سبب حریتش محل تصدیق نیست، حرکت حر به سبب تدینش مورد تصدیقه. حر آزاد نشد، مومن شد، در رکاب ایمان و حق علیه باطل و کفر در آمد.

آقا میری، شریعتی، فیرحی و تو به این مساله توجه نمی کنید که استبداد رذیلتی فرادینی است، اونچه رذیلت دینی حساب میشه غصب حق امام و ولی و معطل گذاشتن شریعته. حسین قاعدتا اگر با رذیلت استبداد در یزید سر ستیز داشت، وارد نبردی نمی شد که درش پیشاپیش بازنده است. او باخت را پیشاپیش قبول کرد چون مامور به رسالت احیای فضیلت تدین بود، نه مامور به نتیجه احیای فضیلت آزادی در حکومت. نفی استبداد و انحصار نیاز به نتیجه گرایی تعقلی داره، نه نبرد حماسی و روایت تراژیک. علیز و جبرائیلی و دیگران حق دارند اعتراض کنند که آیا حسین این مرگ تراژیک رو به جان خرید که صرفا انحصار و استبداد از بین بره و خیر و شر با هم حاضر باشند و رقابت کنند؟ حسین تن به رنج و درد داد تا فلان هنرپیشه توبه کرده قبل انقلاب بیاد تو تلویزیون با مدیری فالوده بخوره؟ حسین جان داد تا به جای حکومت خیر و ولایت حق بر باطل، دیالکتیک حق و باطل تشکیل شه؟

میلاد تمام دعوای من با اسلامیسم شیعی همینجاست. این اسلامیسم با خودش تعارف داره. می خواهد نقد انحصارطلبی و استبداد کند، اما به جای این که مستقیم سر اصل مطلب برود،  «به صحرای کربلا» میزند! البته دلیلش کاملا قابل درکه. چه در شریعتی چه در مورد آقامیری، چشم پوشی از قدرت خطابه و سرایش تراژدی بسیار سخته. سخته آدم از مخاطب ملیونی چشم بپوشه، سخته آدم توده رو بدون حسین تهییج و تحریک و بسیج کنه. برای همین من از اول از تعبیر  «رتوریک عاشورا» استفاده کردم. اینجا  «رتوریک» است که اسلامیسم را اغوا می کند. این تصور که باید فونداسیون آزادی را با شور حسینی تحکیم کرد اساسا برای تمامی این خطبای اسلامیسم شیعی فریبنده و جذاب بوده. اما تمام مساله دقیقا همینجاست: آیا تحکیم آزادی و رفع انحصار با فن خطابه ممکن خواهد بود؟

جالبه بدونی این یکی از پرسش های مرکزی فلسفه سیاسی افلاطون و محاورات سقراطی است، از گرگیاس تا پروتاگوراس و فایدروس تا سمپوزیوم. نهال آزادی با خطابه آبیاری نمیشه. خطابه از قضا ویروس دموکراسی و عدالت است. بدیل فلسفه سیاسی نه خطابه، که گفت و گوی برهانی است. شور حسینی به کار الهیات وحیانی و تاسیس حکومت اسلامی و اقامه شرع میاد، اگر دنبال آزادی هستیم، همونطور که تجربه تاریخی غرب از آتن تا واشنگتن نشون میده، راه از  «فلسفه» میگذره. از گفت و گو، از نقد، و نه از خطابه.

خروجی خطابه آقامیری رو ببین: شما معاویه و یزید هستید! شما غلط می کنید اسم حر رو ببرید! حاصل این دیسکورس چیست؟ اگر در دهه 40 بودیم و اینها را از شریعتی می شنیدیم حق داشتیم تصور کنیم که الهیات رهایی بخشی پشت این حرفاست، اما امروز و با تجربه این چهل سال نتیجه رو داریم می بینیم، خشم پشت این سخنان بدل به گیوتین اعدام های انقلابی خواهد شد و مخالفش رو نیست خواهد کرد و پس فردایش هم که به عصر تثبیت قدرت رسید و مجبور به پاک کردن تناقض هایش شد، آزادی خواهی حسینی را از شور حسینی خواهد زدود، چرا که با حر حماسی و حسین تراژیک بهتر و بیشتر میتوان خود را تثبیت و توده موافق، ولو کم شمار را، حفظ و تحکیم کرد. در جامعه ای متعادل و آزاد قطعا حسین و عاشورا هم کماکان حضوری قدرتمند خواهند داشت، چون بشر همواره به تراژدی و حماسه و اسطوره نیاز خواهد داشت، اما در چنان جامعه ای خبر از رتوریک عاشورا دیگر نخواهد بود، یعنی خطابه هایی که مساله عاشورا را مساله آزادی و تاسیس حکومت آزاد و فرادینی جا می زنند. این رتوریک ها در اسطوره هزاران ساله تصرف میکنند و نتیجه تصرف در اسطوره اسطوره زدایی شدن خواهد بود.


پ.ن: به یاد دارم جواد طباطبایی نکته جالبی میگفت که تازه دارم معنی و اهمیتش رو میفهمم. او میگفت دهه 40 دهه ی استیلای ایدئولوژی در دانشکده های علوم انسانی بود و یگانه غایت این ایدئولوژی ها هم از چپ تا مذهبی، حمله به دولت و تصرف اون بود.

در واقع مشکل شریعتی به رقم تمام نبوغش این بود که اسیر همین فضا شد. کسی که در این فضاست و اولویتش تهییج و تحریک توده هاست، ولو برای غایتی مطلوب و خیر، چاره ای جز توسل به خطابه نداره، چون اصلا تعریف خطابه «تاثیر گذاشتن در نفوس مخاطبین» هست. اگر نخبه ای مثل شریعتی در این فضا قرار نمی گرفت شک ندارم خدمات خیلی اساسی تری برای تحکیم نهال آزادی و عدالت در ایران می کرد. حیف که  «شور حسینی» غلبه کرد...

نقد امثال اشتراوس و اشمیت به لیبرالیسم دقیقا همینجاست که  آزادی نمی تواند در یک گفتار ایدئولوژیک (خطابی) به جامعه عرضه ‌شود. اگر چنین شود، اتفاقا نتیجه مرگ امرسیاسی و به محاق رفتن خود ازادی است. ایدئولوژی و خطابه محمل نیروهای دیگری است که به تعبیر دقیق و درخشان اشمیت و اشتراوس باید اون رو الهیات سیاسی نامید. آزادی در الهیات سیاسی قوام نمی گیرد، این اشتباه را یکبار لیبرالیسم در اروپا مرتکب شد و یک بار اسلامیسم در خاور میانه.

عاشورا به مثابه بنیاد کنش سیاسی دولت و جامعه آزاد نمی دهد، همانطور که  «ایدئولوژی» لیبرالیسم به مثابه مبنا، لزوما به جامعه آزاد منتهی نمی شود. عاشورا اگر به ساحت رفیع فرهنگ بازنگردد باید منتظر استیت های اسلامی جدید بود...