آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

فلسفه و آکادمی


به رغم تمام دست آوردها و شجاعت نظرورزانه که آکادمیسین های امروزین فلسفه به آن می بالند، هنوز جای یک پرسش تردید آمیز در میان شان خالی ست: اگر معرفت تنها از آن خدایان باشد چه؟ 

در این صورت است که فلسفه همچون دوستداری دانش، نه آموختن و آموزاندن معرفت که کوششی بشری و متناهی برای از آن خود کردن معرفت خواهد شد، چنانکه افلاطون میگفت کوششی برای شبیه خدایان شدن و از این روست که خدایان به فلسفه نیاز ندارند و فلسفه نمی ورزند، چه که تلاش خدایان برای شبیه شدن به خودشان و از آن خود کردن چیزی که از آن خود داشته و دارند، مصداق فعل گزاف و تحصیل حاصل است. 

باری، تا روزی که هستی و نیستی یک آکادمیسین فلسفه به ادعای دانشمند بودنش باشد، بدیهی ست که نباید چشم طرح افکنی پرسش فوق را از آنان داشت. و آنکه پرسشی را به سکوت برگزار کند، ولو به واقع دانشمند باشد و دانشمند بودنش اصلا ممکن بوده باشد، در فیلسوف بودنش، جای تردید فراوان است. 

بدیهی ست که این تحلیل حکمی درباره ی آکادمیسین های فلسفه نیست، که نگارنده ناگزیر باشد سریع آن را تخصیص زند و دعوی آن کند که استثناهایی هستند که چنین نیستند. این تحلیل کوششی برای فهم «شرط امکان آکادمیسین فلسفه بودن همچون دانشمند بودن» است، و اگر کسانی باشند که آکادمیسین فلسفه بودن خود را به منهاج دیگری میفهمند، این تحلیل برایشان سالبه به انتفای موضوع است.

ذات زبان همچون محل وقوع ابتذال و حقیقت

مبتذل، اسم مفعول بذل است در باب افتعال. امر مبتذل، یعنی چیزی که در دسترس همگان است، امر پیش پا افتاده، هر روز استعمال شده و مستعمل، و به قولی دیگر، چیزی که دم دست است و مدام دستمالی میشود.

با این تعابیر، بسا که بگوییم زبان نمونه ی تام امر مبتذل و بلکه عین ابتذال است! چه چیزی بیش از زبان، در زندگی روزمره «استعمال» میشود؟ و اصلا ذات زبان در چه چیزی غیر از آن میتواند باشد که مدام دستمالی و استفاده شود؟

اما این استدلال نمیتواند آدمی را مجاب کند، گویی مغالطه ای در میان است. اگر زبان خود ابتذال باشد، پس آنچه غیر مبتذل است، لاجرم به بیرون از زبان تبعید میشود و مگر در باب آنچه بیرون از مرزهای زبان است میتوان اندیشید و سخن گفت؟ مگر معنای امور، جز از خلال زبان میتواند برای آدمی آشکار شود؟ اگر زبان این چنین در هاویه ی ابتذال فرو افتد، دیگر چیزی در جهان می ماند که از هجوم ابتذال در امان باشد؟ و از آن بالاتر، خود جهان در کلیت و تمامیت اش، مظهر ابتذال نمیشود؟

این پرسشها اگرچه سویه ای از حقیقت را به ما نشان میدهند، اما استدلال ما، مبنی بر ذات ابتذال گونه ی زبان، ضمنا وجهی دیگر از حقیقت را نیز آشکار میکند، و آن عبارت است از اینکه ابتذال هماره از دریچه و از خلال زبان است که رخ دادنی.

زبان اگر به حال خود رها شود و چون ابزاری کاربردی صرفا «استعمال» شود، بسا که ما را به عمق خطر ابتذال پرتاب کند و تمام عالم ما و از سویی دیگر وجود ما را همچون امر مستعمل و بنابراین مبتذل، فرسوده سازد. اما در مقابل این رها کردن، میتوان «پروا»ی زبان را داشت و آن را مدام «تیمار» کرد. نگهداری و پاسداری از این موجود حساس، کار آن کس است که حس آوارگی ناشی از بی زبانی آدمی را در هستی، به جان خویش دریابد و شاعرانه در هستی سکنی گزیند. اوست که ندای زبان را میشنود و وجود خود را یکپارچه در تخاطب با زبان می یابد. اوست که می یابد هر سخن آدمیان، پاسخی ست به ندای خاموش وجود، به زبان، به لوگوس.

پس این تخاطب را به تفنن و تلذذ برگزار نمیکند، چه که میداند آوارگی آدمی جز در  «زبان بسته» بودن او در این تخاطب نیست. پس نگاه بانی او، همزمان هم پاسداری از وجود و زبان خواهد بود و هم نگاه داری از ذات بی قرار و آواره ی آدمی. 

و این چنین ست که شاعر، رنجی مضاعف را به جان میخرد. رنجی که اگر در میانه ی قومی، کسی نباشد که آن را تاب آورد، سقوط آن قوم در ورطه ی بی بنیادی و ابتذال، نتیجه ی گریز ناپذیر آن است.

از این روست که باید هر آینه از نو، از کیستی شاعر و مناط امکان شعر در زمان و وضع و حال خود بپرسیم.

فکر آن است که تیمار خود بداری

فلسفه آن نیست که به خطاب استاد و کلاس و درس و کتاب و کتابخانه، آن را داشته باشی و اگر یک کدام از اینها را از تو بستانند، از آن محروم شوی. چونان که افلاطون نیز در یکی از نامه های خود، تصریح میکند که آنچه از سنخ عقل و فلسفه باشد، به نفسه آموختنی نیست. گو اینکه نگاه او در رساله فایدون پیرامون معرفت همچون تذکار و یاد آوری، به خوبی نشان میدهد که آنچه از آموزش و فرادهش غیر آید، خواه غیر کتاب باشد و خواه استاد، چندان شایسته ی عنوان معرفت نیست.

این نه به معنای ترک کتاب و مکتب و نه در مذمت و نفی این ابزارها و فنون شریف است، بل نشان آن است که به تعبیر قدما نباید علل معده را با علت کافی خلط کرد. قفسه ی کتابخانه، «می تواند» اندیشه و وجود مرا تمهید کند تا به ندای لوگوس گوش بسپارم و در توفان تفکر لمحه ای بایستم و در کشاکش جان فرسای آن مقام گیرم، اما نخست آنکه بسا همین کتاب و اطلاعات بادپناهی شود تا از این توفان بگریزم و به آن تن نسپارم و دو دیگر، بسا که برای جستن تمهید، نه در کتاب های محدود خود، که در عرصه ی فراخ زیست جهان خود، محتاج نظر و بلکه تجدید نظر باشم. 

ما هماره احتیاجات و نیازهایی داریم که گاه حتا به نفس احتیاجات خود، آگاهی نداریم و نمی دانیم که چه میخواهیم. در چنین وضع و حال غفلتی، روگرداندن از خود و تیمار داشتن خود، و دل را مشغول قیل و قال و غوغای بازاریان بازار اندیشه فروشی داشتن، نه فقط ادامه ی غفلت بلکه عین تغافل است و از نمد جهل برای خویش کلاه دانش دروغین بافتن.

با «استعمال» کتاب ها و سخنان فلان استاد فرزانه و بهمان فیلسوف بزرگ، ره به دهی آباد نتوان برد. کتاب و خطاب متفکرین نه از برای از بر کردن، که از برای تفکر و همسخنی ست. سخن متفکرین، ندای وجود است، تمنایی برای همسخنی و کوک کردن ساز پرسش است. اینکه از سخن و خطاب آنها به تکرار صداشان بسنده کنیم و بخواهیم صرفا پژواک سخنان و حمل کننده ی کتاب ها و نام هاشان باشیم، کاری نکردیم مگر تنها گذاشتن آنها در برهوت تفکر و گسترانیدن بیابانی که اکنون ماست.

متفکر نه به مقلد و همدل، که به همسخن نیاز دارد. آنها را از قفسه متروک کتابخانه هامان بیرون آوریم و به خود جرات اندیشیدن دهیم و همسخنی با آنها و لوگوس وجود را هر آینه از نو بیاغازیم...

تفکر انتقادی، شوق به تفکر یا انتقاد؟

نمیدانم این همه شوق برای تفکر انتقادی داشتن به هر امری، شوق به تفکر است یا شوق به انتقاد؟ اما این را میدانم که اگر چیزی تفکر نباشد، به طریق اولی، تفکر انتقادی هم نتواند بود.

فلسفیدن همچون تپق زدن!

فیلسوفان عموما سخن وران خوبی نیستند، چرا که بیشتر از تپق زدن به وجد می آیند تا توالی منظم و بی نقص کلمات!
لحظه ی حیرت فلسفی، لحظه ی آگاه شدن از چند وچون نظم امور نیست، که در این صورت پس از نخستین تحیر فلسفی، باب تمام پژوهش ها بسته میشد. این دقیقه ی حساس، بیشتر آگاه شدن از این نکته است که نظم و نسبت میان امور و در یک کلام هستی، هیچ ارتباطی با تمام آنچه ما از این نظم میفهمیم ندارد.

فلسفه و روابط انسانی

تو را از روی بی تفاوتی یا شرایط بیرونی که پیش آمده فراموش نکرده ام. بل از این رو فراموشت کرده بودم و فراموش خواهم کرد که هر بار پا در راه کار متمرکز [فلسفی] بگذارم. این موضوع نه در چند ساعت یاچند روز، که فرآیندی ست که هفته ها و ماه ها برای رخ دادنش باید آماده شد و پس از آنکه رخ داد، دوباره محو میشود و باز از نو... و هنگامی که به دست آورد فلسفی از نقطه نظر دل کندن و قطع روابط انسانی مینگرم، این دست آورد را دردناک ترین چیزی می یابم که در تجربه ی انسانی میشناسم.


هایدگر در نامه ای به هانا آرنت

بیگانه، به مثابه نام دوست

چیزهایی هستند که تنها تا زمانی برای ما وجود دارند که نام ندارند، و از آن زمان که واجد نام میشوند دیگر نمی توان مطلقا به آنها اندیشید، مانند مفهوم زمان به نزد آگوستینوس

شاید دوستی هم از همین سنخ باشد. تا زمانی که به نام دوستی و مفهومش نیندیشی، بسا که دوستی ها کنی و دوست ها داشته باشی، اما از آن زمان آن را به مفهوم و آگاهانه بیندیشی، همه چیز وا میرود! آن لحظه که از خودت بپرسی «آیا او دوست من است؟» یا «آیا او به معنای واقعی دوست من است؟»، آن لحظه که شک کنی و وقفه در دوستی خود بیفکنی تا درباره ی دوستی دوست بیندیشی ، لحظه ای ست که دیگر دوست نخواهی بود و از دوستی تنها لفظش برایت باقی می ماند.

شاید همین است که هیچ وقت یک دوست خطاب به دوستانش نمیگوید «دوستان!» 

و باز همین بود که ارسطو گفت: دوستان! دوستی وجود ندارد!

شاید نام واقعی یک دوست، چیزی جز «بیگانه» نباشد. و کسی چه میداند که اگر نبود آن «بیگانه»، شاید هیچ کس دوستی نداشت.

اخلاق بردگان و آزادی

خیلی از اوقات بیش از آنکه دوست داشته باشیم چیزی را داشته باشیم، دوست میداریم آن چیز ما را داشته باشد. در اولی، هماره این امکان را به خود میدهیم که آن را نداشته باشیم، اما در دومی چنین امکانی فراهم نیست، چه آنچه متعلق به چیزی باشد دیگر نمیتواند نسبت تعلق خودش را با صاحبش قطع کند. 

روزگار برده داری هنوز سر نیامده! تا زمانی که اخلاق بردگان باقی مانده باشد، حتا اگر کسی هم پیدا نشود که ارباب باشد، این اشیا و دیگر امور هستند که برده ها را تصاحب میکنند...

دگردوستی و ارزش

دگردوستی به هیچ نمی ارزد اگر نتوان آنچه را که در دیگری برایمان دوست نداشتنی ست، دوست داشت. و این یعنی دگر دوستی به هیچ نمی ارزد!

اما آنکه می کوشد به رغم محال بودن دگردوستی، دیگری را به تمامی و در دیگربودگی اش دوست بدارد و پنجه در پنجه ی امر ممتنع بیفکند، میتواند همه ی ارزش ها را از نو بیافریند..

عدمی که دلشوره دارد...

میبینی؟ خیلی وقت است تمام شدم. دیگر چیزی نمانده، هیچ! تا همین چند لحظه پیش مدام غمگین و نگران آخرین ذره های بودنم بودم، با خودم میگفتم اگر همین مایه ی کمی هم که مانده برود، چه میشود؟ اگر من باشم و یک عدم هولناک و تاریک، چه بلاها که سرم نمی آید؟!

اما همین که داشتم این عدم را تصور میکردم یادم آمد که تصور عدم محال است! پس این چه بود که مرا در برگرفت؟ من چطور از آن ترسیدم و هولناکی اش را حس کردم؟ از تصور چه چیز غمگین شده بودم؟ راستش هیچی! اصلا تصوری در کار نبود، من تمام شده بودم، این نه تصور عدم که خود عدم بود. عدمی که من بودم. چیزی که همیشه بودم، اما دلش را نداشتم به یادش آورم: عدمی که دلشوره ی بودنش را دارد، عدمی که خود را فراموش کنان، از عدم میترسد....

آه! اگر تا چند لحظه ی دیگر تمام شوم و چیزی از من نماند، چه می شود؟!