یک سوال در حاشیه توییت اخیرت:
ضرورت اخلاقی/عقلانی برای بومی گرایی در عرصه سبک زندگی و فرهنگ، و مقاومت در برابر فرهنگ جهانی چیست؟
اگر بومی گرایی فی نفسه ارزش باشه، لازمه این ایده نسبی گراییه که طبعا با روح یونیورسال وحی ناسازگاره، اگر هم ارزش اخلاقی/عقلانی در کار نباشه و مساله صرفا هویتی سیاسی است، پس چرا روحانیت نباید دست به دامان مهمترین ابزار سیاست، یعنی استیت، شود؟
به بیان دیگر، اگر بنا را بر بومی گرایی به مثابه ارزش بنیادین بگذاریم، توسل به استیت برای اجبار مصادیق فرهنگ بومی، کاملا ممکن و رواست. ریشه مشکل اینجاست، وگرنه حمله به استیت به این بهانه که غربی و سرمایه دارانه و کذا و کذاست، چندان راه حلی برای مهار پدیده هایی مثل حجاب اجباری نیست.
(یک کلمه هم در دفاع از استیت بگویم که طبق معمول همه گناه ها رو گردنش میندازی. استیت عامل اجبار و تحمیل و نفی اختیار نیست. استیت اولا حاصل قرارداد اجتماعی سوژه های آزاد است، در ثانی تبعیت از قوانینش هم یک الزام مدنی و درونی سوژه های ازاد است. به تعبیر روسویی، تبعیت از اراده عمومی نه تنها نافی اراده شخصی نیست، بلکه محمل و امکان تحقق اراده های فردی است، چون اراده عمومی از بیرون از اراده فردی نمی آید. تعبیر هابزی هم که صریح تر و بی تعارف تره، اگر استیت و وضع مدنی نباشد، انسان ها هم دیگر رو می درند و می بلعند، چه رسد به اینکه مجال اراده شخصی داشته باشند. پس استیت اگر مبتنی بر اصول اساسیش باشه، منافی آزادی و اختیار احدی نیست، اگر هم از اصول عدول کنه و رو به خودکامگی و فساد بیاره، مشکل از ماهیت استیت نیست، مشکل اتفاقا خروج از ضوابط عقلانی و مدنی است که فیلسوفان سیاسی جدید برای استیت تعریف کردند. اگر استیتی آمد و گفت من نه قرارداد اجتماعی سرم میشه، نه تعهد به اراده عمومی، بلکه مناط و معیارم ارزش های مقدس و بومی خودمه، گناهش پای استیت نیست، پای کسانی است که به هر قیمت و بهانه استیت رو نفی میکنند و دانسته و ندانسته فرصتی برای خودکامگی خودکامگان فراهم میکنند. عجیبه در ماجرای حجاب اجباری، منبع اجبار که اتوریته وحیانی است رو رها کنیم و به این ابزار نیم بند تحقق و تضمین ازادی بشری بند کنیم!)
نقدی تلگرافی بر استدلالت علیه حجاب اجباری: بنیاد دین ایمان است و بنیاد ایمان اطاعت. اون صورتی از اختیار که دین بر آن تاکید دارد، آزادی برای اطاعت از خداست.
بنیاد آزادی سیاسی اما راسیونالیسم است، یعنی این اصل که عقل میتواند به دانش مطلق برسد، پس اگر سوژه آزاد باشد میتواند متناسب با نظم هستی و تاریخ عمل کند.
در دین ازادی نقطه عزیمت و غایت القصوا ایمان است، در غرب مبنا دانش مطلق است و غایت ازادی.
قاعدتا منظورم موافقت با حجاب اجباری نیست، منظورم نقد تصور مغشوشی از دینه که پشت استدلال شما دوستان هست.
ته صحبت نصیری یک چیزه: حالا که اجبار حجاب داره به ضرر وجهه عمومی و مصالح متدینین تمام میشه باید ماجرا را متوقف کرد، حالا در شرایطی که چنین نباشه چی؟ قطعا اجبار حجاب هیچ مشکلی ایجاد نمیکنه دز اون صورت! مثالش، دهه شصت که فضای باز گردش اطلاعات و مقاومت جمعی موثر امروز نبود، همین نصیری توی کیهان داشت به نفع اجبار حجاب می نوشت، حالا هوا پس شده پس باید کمی کوتاه آمد!
این اسمش نقد حجاب اجباری نیست، بلکه تعلیق موقت حجاب اجباریه. تفاوت بین cease و cancel که منتقدان برجام درباره تحریم ها بهش اشاره میکردند، در اینجا بسیار درس آموزه!
یک پیشنهاد. به جای مناظره(منازعه) درباره «عدالتخواهی» یک وقتی بذاریم اصلا ببینیم خود «عدالت» که عدالتخواهان می خواهندش چیست؟
به نظرم در سطح ترمینولوژیک یک بی نظمی حیرت آور حاکمه. آنچه این جریان دنبالشه مبارزه با فساد و تبعیض فردی و سیستماتیکه، ولی واقعا و دقیقا عدالت یک چنین چیزیه؟ یا اینکه عدالت خود معیاری است که تعیین میکند فساد و تبعیض چیست؟
من فکر میکنم عدالت خط کشیه که باهاش اندازه و حد هر چیز تعیین میشه، نه خط کشی که باهاش خاطی رو تنبیه میکنند.
این جریان ضدفساد و ضد تبعیض که البته سرش به تنش قطعا می ارزه، حداکثر جریانی است که میتونه مدعی چیزی مثل قوه قضاییه باشه، و نه کلیت دولت و حکومت.
به این معنا اصلا ترم عدالتخواهی معنا ندارد، عدالت چیزی نیست که کسی بخواهد یا نخواهدش، در واقع مساله در ادبیات سنتی ما چیزی از سنخ «اقامه قسط» است و «کیفر خاطیان». اما مساله اینجاست که چه کیفر، چه قسط و چه مضامین مشابه، همه مبتنی بر بنیادی هستند به نام عدالت؛یعنی بنیادی که تعیین میکند خوب و بد کدام است، ظلم و اعتدال و... چیست. حالا سوال اینجاست که جریان به اصطلاح «عدالتخواه» که در واقع جریانی سلبی و ستیزه جو با فساد و تبعیضه، درکش از این بنیاد، که عمیقا ایجابی است، چیست؟
میلاد درباره حاج آقای پناهیان من مشکل معرفتی بیشتری با تو دارم تا با ایشان.
پناهیان در مصاحبه اش درباره سبک زندگی جهادی اساسا چیزی نگفته که در نظر یا عمل الان نقضش کرده باشه. محتوای اون مصاحبه همان موقعش هم برای من همین محتوای حرف ها و سبک زندگی کنونیش بود. دگردیسی یا گشت گفتمانی یا تحول در سیره عملی رخ نداده. اگر گزندگی طعنه من رو ببخشی، باید بگم اتمسفر پست کلونیالیستی و مالتی کالچر کانادایی تو بهت امکان نمی داد این دلالت ها رو در حرف های اون موقع پناهیان ببینی.
برای خواندن دلالت های گفتمان «سبک زندگی جهادی» باید عینک تئوری تیز تری داشت یا دست کم تجربه زیسته نزدیکتری با این جماعت داشت.
سبک زندگی جهادی که این منبری تبلیغ می کنه (کاش شان کلمه نظریه پردازی رو حفظ کنیم و به هر خطابه ی تبلیغی نگیم نظریه)، اساسا هنوز هم با لیبرالیسم ناسازگاره، به این دلیل ساده که آزادی رو هنوز هم مثل اون زمان برای انسان به طور کل برسمیت نمی شناسه. حاج آقا چه اون موقع که در مذمت تکنوبوروکراسی خشک و تر می بافت، چه الان که کم مانده با دشنه و درفش جگر دگراندیش ها را بیرون بکشد، به یک اندازه دشمن لیبرالیسمه.
اما مساله ای که تو و رفقای جدیدا منتقد این منبری بهش توجه میکنید هم چیز جدید یا خلاف گفته های سابقش نیست. انباشت ثروت و مالکیت خصوصی و انحصار و... در آن زمان هم به طور مطلق محل نقد منبری ما نبود، اون منتقد این داستان ها بود، چون این سبک انباشت ثروت و قدرت را در دستان شیطان و انسان غیر خداجو غلط میدانست، اگر همین امور از سوی انسان خداجوی جهادی رخ بده دیگر مذموم نیست. این اون الهیات سیاسی است که اتفاقا از همان زمان که خزعبلات سبک زندگی جهادی را می بافت، به صراحت دست اندرکار پایه ریزیش بود. اون زمان الهیات سیاسی و مبانی نظریش را گفت، این زمان با ملک متری 40 هزار تومن و سهام مفت کارخانه ماکارونی و... تجلی عملیش رو میبینیم و البته تجلی گفتمانیش رو هم در منبرهای متاخرش.
من فکر میکنم ریشه مشکل پناهیان و صورت بندی تو از پسا اسلامیسم یکیه: الهیات سیاسی. اما منظورم چیه؟
مشکل اساسی الهیات سیاسی بماهو اینجاست که مبتنی بر اصل ایمان و اطاعت و رضایته. تو نمی تونی با این مبنا الهیات سیاسی رقابت خیر و شر بسازی. الهیات سیاسی میخواهد تکلیف زیست مومن را در دنیا مشخص کند، نه تکلیف زیست انسان بماهو انسان را. برای همین هم خیر و شر را تعریف میکند تا روشن شود مومن چه باید بکند و چه باید نکند. چیزی شبیه رقابت خیر و شر، معنایی جز بلاتکلیفی و تعلیق الهیات سیاسی ندارد. ولو صد روایت و حدیث به نفع چنین رقابت و تعلیقی فهرست کنی. مبنای آزادی باید آزادی باشد نه تحکم. نمی شود گفت به حکم خدا و اطاعت از او ما خلایق رو آزاد میگذاریم. اگر کسی چنین گفت اساسا به لحاظ تئوریک سخن بی معنا گفته و قطعا و قاعدتا به لحاظ پراتیک دنبال منافع و منظورهایی خاص است. منابر امثال پناهیان از این رتوریک دقیقا استفاده کردند. البته تاکید پناهیان بیشتر بر عدالت بود تا آزادی ولی همانقدر مفهوم عدالت را تهی از معنا و ابزاری استفاده می کرد. اگر به کسی بگوییم دین ما تو را «محکوم به آزادی» میکند همانقدر گزاره بی معنا گفته ایم که بگوییم دین ما به حکم خدا حکم به عدالت میکند. ازادی و عدالتی که دین تجویز کند با آزادی و عدالت انسانی مشترک لفظی است. همانطور که نقد تو و پناهیان به لبیرالیسم مشترک لفظی بود.
سلام بر دکتر میلاد عزیز!
امروز توییتی ازت دیدم که حدس میزنم در واکنش به مواضع اخیر خاتمی (در نقد خصوصی سازی درمان و آموزش) بود. ما تا به حال بحث های عمدتا نظری کردیم، اما حالا مایلم یک احتجاج کوچک سیاسی با این توییت اخیرت داشته باشم.
من فکر میکنم این توییت سیاسی تو، و به طور کل مواضع سیاسی عینی چپ نو مسلمان تو، بر یک شناخت و تبارشناسی ناقص از سیاست داخلی در ایران مبتنی شده. اما منظورم از تبارشناسی ناقص چیه؟
حاجی این توییت از تو بعید بود. ناسلامتی روانکاوی لکان و یونگ خواندی و از آنیما و آنیموس خبر داری و خودت بارها از تحلیلت از نسبت استیت و گاورمنت از دوگانه زن و مرد استفاده کردی.
تازه بگذریم از اینکه تشکیل هر صورتی از تمدن تابع یک جور انباشت ثروت و ایجاد کامن ولث هست و تمدن مذهبی هم قاعدتا مستثنی نیست، مگر اینکه مذهب منهای تمدن رو بخواهیم که خب اونم کم چیز خطرناکی نیست.
اگرم بپرسی خب تحلیل جایگزین تو چیه، میگم که استیت مستطاب ما از آنجا که کفگیر کامن ولثش به ته دیگ خورده و در بحران روزافزون داره فرو میره، این عوارض و علائم پاتولوژیک رو داره از خودش بروز میده. اگر این استیت توسعه متوازن اولیه خودش رو بدون عوامل و وقفه های بیرونی (از ورود نفت به اقتصاد تا انقلاب 57 و عوارض طبقاتیش تا نسبت کنونیش با نظم سیاسی جهانی) ادامه داده بود به این صورت از بحران ها و تعارض ها و تناقض ها نمی رسید. سیاست ایران ریشه تمام این بحران ها بوده عمدتا، سیاستی که از ثبات و اعتدال و عقلانیت برخوردار نبوده و هزینه این عدم تعادل و عقلانیت مدنی رو اقتصاد و فرهنگش پرداخت کردند
پ.ن1 : شاید باید بگیم کل ایران معاصر درگیر این اختلاله [=اختلال جنسی]. فکر میکنم تکیه و تاکید بر چهل ساله اخیر یا جمهوری اسلامی بیش از اینکه مبنای تئوریک داشته باشه، مبنای پولیتیک و پولمیک داره. انقلاب هم نمی شد و اسلام گرایان هم استیت رو تسخیر نمی کردند، باز این تناقض های عینی و فرهنگی رو داشتند، فقط کمتر به چشم میامد.
پ.ن 2: مثلا شاید درگیر حجاب اجباری و تبعاتش نمی بودیم، اما در یک خانواده مذهبی مساله تربیت و زنان با همین کیفیت برقرار میموند. حالا با تصرف استیت فقط تناقضات و تعارضات یک خانواده مذهبی به کل حیات اجتماعی و سیاسی پراجکت شد
پ.ن 3: چیزکی هم در دفاع از منظر اشتراوسی اضافه کنم.
این عدم تعادلی که تو ازش به عدم تعادل جنسی تعبیر میکنی، روی دیگر سکه ی الهیات گنوسیک و عرفانی است که پاش به سیاست هم باز شده. پیشتر نوشتم که دیسکورس گنوسیک چگونه با ایجاد اتصال کوتاه بین خدا و انسان، بذر یک جور زیست دوگانه استبدادی/آنارشیک رو میذاره. این وضعیت هم ترجمان همون دوگانگی نامتعادله. یک طرفش انسان رو خوار و حقیر و فقیر (در نسبت با خدا) میخواد، یک طرف دیگرس انسان رو حاکم و خلیفه الله و یگانه موجود آزاد. این اختلال شخصیتی بین فعالیت و انفعال محض وقتی در سیاست بروز کنه نتیجش همین آش بدمزه و آشفتگی روزمره است.
در این بین آسیب شناسی های یکسویه بیشتر از اینکه قدمی به سوی تغییر وضعیت باشند، تنها میخوان از یک سویه ی این وضع علیه سویه مقابلش استفاده کنن. یا به امکان آنارشیک این الهیات سیاسی گنوسیکی پناه ببرن یا به امکان استیتی محافظه کارش. یا کسی مثل جباری و سروش و ملکیان و شریعتی بشن که بر طبل آنارشیسم الهیاتی می کوبند (چون درکشون از ایمان و معنویت و... چیزی جز یک آزادی لیبرتارین رادیکال ضد مدنی نیست). یا راست هایی که هدف نقد پسا اسلامیسم تو شدند و به درستی میگی که یک الهیات سیاسی محافظه کار رو پرورش میدن.
این هر دو طیف و هر دو امکان متعارض دارند از یک منشا بیرون میان. منشایی که نشون داده به خودی خود معتدل و متعادل نیست و این بر عهده عنصری بیرون از اون مرجعه که بتونه روح تعادل رو درش بدمه. تعادل مبنایی ایجابی میخواد. نمیشه با سلب صرف بهش رسید، و مثلا وقتی سیستم زیادی چپ شد، یکم راست گرایی بهش تزریق کرد و وقتی زیادی راست شد بهش دوای چپ گرایی داد. باید مبنایی دیگر داشت. جایی که بین انسان و خدا نقش واسطه بازی کنه و رابطشون رو تنظیم کنه. این واسطه نه باید صرفا انسانی باشه، نه صرفا الوهی. این واسطه چیزی نیست جز مهم ترین کشف فیلسوفان یونانی، یعنی طبیعت و الهیات طبیعی. افلاطون فیلسوف رو طبیب پولیس میدونه، چون پولیس موجودی است طبیعی. یعنی نه انسانی است که با صرف مداخلات هر انسانی بتواند مرضش را رفع کند و نه خدایی است که صرفا خدایی بتواند نجاتش دهد. الهیات وحیانی و عرفانی درست برخلاف این مضمونند. یا شهر را خدامحور و زیر ولایت ولی امر الهی میدانند، یا انسان محور که زیر ولایت شیطان و حاکم جائر است. طبابت برای مزاج مدینه و رفع اختلالاتش و برگرداندنش به وضع اعتدالی و متعادل، مستلزم پذیرفتن اصل «طبیعی بودن پولیس» است که اصولا با الهیات سیاسی بماهو سازگاری نداره
سلام میلادجان. این نقد رو امروز در ادامه نقد پیشینم به مساله «نسبت ازادی و عرفان» نوشتم. فکر میکنم این نقد بتونه خطاب به «عرفان، آزادی، برابری» شریعتی هم طرح بشه. خودت رو برای سوالات سخت آماده کن
ین پست از دکتر جباری عطف به مباحث ماست:
hoc enim proprie vivit quod est sine principio.
تنها کسی به درستی زندگی میکند که هیچ اصولی ندارد.
"مایستر اکهارت"
اینکه بشنوی عارف بزرگی مانند اکهارت، چنین سخنی می گوید، یحتمل با خود می اندیشی نکته ای ظریف در این کلام سهمگین نهفته است. به گمان من نیز چنین است. اکهارت میخواهد بگوید "هیچ اصول ثابتی" وجود ندارد. کلمه "ثابت" بدرستی، حذف به قرینه معنوی شده، چرا که اساسا، اصل، تا جایی اصل است که ثابت باشد، لذا وقتی معتقد باشی که هیچ اصل ثابتی وجود ندارد، میتوانی بگویی هیچ اصلی وجود ندارد.
اما سهمگینی این سخن انجاست که میبینی کسی این سخن را میگوید که خود در زندگی اش، تماما پایبند به اصولی بوده است که "اخلاق" کمترین جلوه آن است. پس چگونه میتوان اخلاقی زیست و هیچ اصولی نداشت؟
حل این پارادوکس زمانی ممکن است که ما دو ساحت "اعتقاد" و "ایمان" را از هم تفکیک نماییم.
ساحت اعتقاد، ساحت جزمیت است و ساحت ایمان، ساحت گشودگی. ما در زندگی و حیات روزمره خود به چیزهایی معتقد میشویم و بنابر این اعتقاد و جزمیت، کنشی را در پیش میگیریم، اما میتوانیم در اعماق جان و فکرمان، بدان اعتقاد و باور، بی اعتقاد باشیم و پوزخندی نهان نسبت به اعتقادات خود داشته باشیم. من این پوزخند معرفت شناسانه را، حاق ایمان میدانم. اینکه بنابر ضرورت های عملیِ زندگی، ما نیاز به مجموعه ای از اعتقادات داریم، نباید باعث شود که راه اندیشیدن به "دیگری" و "دگر اندیشی" بسته شود. لذا میتوان در کنار اعتقادات، به جانب امور دیگر گشوده بود و چندان اعتقادات خود را جدی نگرفت. لازمه ایمان، داشتن پوزخندی معرفت شناسانه و مستمر به مجموعه اعتقاداتمان است.