تو ای دخترک زیباترین واژگان،
با من از «ایمان به آغاز فصل سرد» بگو،
با من از جاودانگی پرواز و مرگ پرنده
با من از ماندگارهای صداها بگو،
بگو با من از عاشقانهها
فروغ شعر و
دلتنگی ترانهها،
بگو از ماه، چشمه، بوی اقاقیا
از هجوم بیامان خستگیها...
بگو، حتا شده از فراغ بگو
از ذره ذره مردن آن اشتیاق بگو،
بگو که گر تو بگی هیچ باکی نیست
از حجم سبز احساس تو
واژه را روی غمناکی نیست..
بگو از هر چه دل تنگت میخواهد
که تلخ تر از صدای سکوت تو
مرا هیچ نوای سوزناکی نیست...
-90/10/8
"صدا" را به خاطر بسپار
که تصویر مردنی است؛
آری! تنها صداست که میماند...
(پیشکش به "دوستی" که رقص انگشتانش بر شستیهای پیانو، مرا سرمست میکند)
الا ای آهوی وحشی کجایی مرا
با توست چندین آشنایی
دو تنها و دو سرگردان دو بیکس دد و
دامت کمین از پیش و از پس
بیا تا حـــال یک دیگـر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم
که میبینم که این دشت مشوش چراگاهی
ندارد خرم و خوش
که خواهد شد بگویید ای رفیقان رفیق
بیکسان یار غریبان
مگر خضر مبارک پی در آید ز یمن همتش کاری گشاید
مگر وقت وفا پروردن آمد که فالم لاتذرنی فردا آمد
چنینم هست یاد از پیر دانا فراموشم نشد هرگز همانا
که روزی رهروی در سرزمینی به لطفش گفت رندی رهنشینی
که ای سالک چه در انبانه داری بیادامی بنه گر دانه داری
جوابش داد و گفتا دام دارم ولی سیمرغ میباید شکارم
بگفتا چون به دست آری نشانش که از ما
بینشان است آشیانش
چو آن سر روان شد کاروانی چو شاخ سرو می کن دیدهبانی
مده جام می و پای گل از دست ولی
غافل مباش از دهر سرمست
لب سرچشمهای و طرف جویی نم
اشکی و با خود گفت و گویی
نیاز من چه وزن آرد بدین ساز که
خورشید غنی شد کیسه پرداز
به یاد رفتگان و دوستداران موافق
گرد با ابر بهاران
چنان بیرحم زد تیغ جدایی که
گویی خود نبودست آشنایی
چو نالان آمدت آب روان پیش مدد
بخشش ز آب دیدهی خویش
نکرد آن همدم دیرین مدارا مسلمانان
مسلمانان خدا را
مگر خضر مبارک پی تواند که
این تنها بدان تنها رساند
تو گوهر بین و از خر مهره بگذر ز
طرزی کان نگردد شهره بگذر
چو من ماهی کلک آرم به تحریر تو
از نون و القلم میپرس تفسیر
روان را با خرد در هم سرشتم وزان
تخمی که حاصل بود کشتم
فرحبخشی درین ترکیب پیداست که نغز
شعر و مغز جان اجزاست
بیا وز نکهت این طبیب امید مشام
جان معطر ساز جاوید
که این نافه ز چین جیب حور است نه آن
آهو که از مردم نفور است
رفیقان قدر یکدیگر بدانید چو
معلوم است شرح از بر مخوانید
مقالات نصیحت گو همین است که
سنگ انداز هجران در کمین است
حافظ
زودا که من و تو پاییز خواهیم شد
ز ژرفای لحظه لبریز خواهیم شد
زودا که ز زردی این روزگار حزین
به پایانی زرد، غمانگیز خواهیم شد...
پ.ن: همچنان دعوت میکنم تا بحث درگرفته پیرامون پست پیشین را، در ادامه همان پست پِی بگیرید.
در جستار پیشین، گفت و گویی میانه ی من و دوست بزرگوارم جناب شعله سعدی پیرامون انقلاب های عربی درگرفت. بنابر همان قاعده ی معروف که «شنونده گوینده را به سخن آورد»، بحث هایی باز شد که شاید اهمیتی بیشتر از خود جستار داشت!
درخور دیدم که آخرین پاسخ خود را که مدعا و دلیل اصلی مرا در برداشت، جداگانه در این جستار طرح کنم و از جناب شعله سعدی و دیگر دوستان دعوت به هماندیشی در باب موضوع بکنم.
افزون بر این، اشارتی فلسفی-روششناختی پیرامون پدیدارشناسی در متن آمده که شاید به کار دوستان فلسفه دوست و سیاستگریز هم بیاید...
دوستی در باب وضع انقلاب های عربی داد سخن میداد و مدعی بود: «تونلی که اعراب امروز از آن عبور میکنند، ما سی سال پیش از آن گذشتیم....»
دیگری بر او معترض شد و شورید که: ما شاید سالها بعد به وضع انقلاب آن ها برسیم... بیشک عقب تر از آنانیم...
آن دیگری گفت: انقلاب ما، تونل نبود! وضعی تکاملی بود که «مسلمانان انقلابی امروز» هنوز با آن فاصله دارند....
کسی از جمعشان نظرم را جویا شد و من البته خود را بسیار دورتر از این بوالفضولی ها و پیشبینی های پیامبرانه میدانستم به سکوتی در گذشتم...
اما اندیشه ای از آن گفتار به جانم افتاد که هنوز مرا رها نکرده؛ همه ی این سخنان اندر نسبت ما و جامعه ی ما بود با انقلاب های عربی، اما کدامین جامعه؟
آیا وقت آن نرسیده تا اندیشناک و جدی به این پرسش بیندیشیم: آیا ما جامعه هستیم؟
آیا جایی که هیچ تعین روشنی از حوزه ی خصوصی، جامعه مدنی، دولت (به معنای هگلی) و آگاهی تاریخی به وضع خویش نداریم، سخن گفتن از ما و جامعه ی ما، رواست؟
آیا ما «ایران» را فلسفیدیم؟ آیا آگاهی تاریخی به خویش را همچون یک مساله یافتیم؟
و مگر نه این که حتا ضرورت و اهمیتی برای طرح پرسمانیک(Problematic) این مساله، حس نمیکنیم؟
با این وضع، سخن گفتن از ما و جامعه ی ما و حکم صادر کردن برای آن، بیش از یک شوخی است؟
در وضعی که سخنان و ما آگاهی ما از وضع تاریخی مان، در حد کلیگویی های سیاستزده و مبتذل مانده، و جدیت مفهومی(تعبیر هگل در پیشگفتار پدیدارشناسی روح) شوخی شده، البته گفتن چنین گفته هایی خلاف آمد عادت نیست؛ آیا نه چنین است؟
سالهاست که زخمی ترانه های ناسروده ایم
سیاه پوش آرزوهای نابسوده ایم
سالهاست که در ستیز و گریزی ناتمام
اندر پاسخ پرسشهای نپرسیدهایم...
ذیل نوشتار پیشین، بحثی درگرفت که جذابیت و اهمیتی کمتر از خود بحث اصلی نداشت. با وجود این، اما بحث کمابیش از موضوع اصلی خود جستار دور بود. بحث ما بیشتر کنکاش در ریشههای پنهان جستار بود تا مدعای اصلی آن.
با توجه به سبک روایی و طولانی بودن آن مباحث، برآن شدم تا آخرین کامنت و پاسخی که به آن دادم را در نوشتاری جدید، مطرح کنم تا هم دعوتی کرده باشم برای حضور دیگران در این بحث و هم آن را از حالت فرعی خارج کرده باشم. این شما و این هم واپسین کامنت مشتی اسمال به همراه پاسخ من:
ادامه مطلب ...
پیشتر از این در
نبشتاری کوتاه و تند، از سقراط گفتم و بذری که در خاک اندیشه ی بشر کاشت: جدلکاری.
در آنجا اشارتی داشتم به امتداد کار سقراط در کلامیگری و همچنین جهش ژنولوژیکی
آن به الهیات شکنجه.
سپستر در جستار دوم فلسفه ی پارسی، سخن از فلسفه و شوند و دیسکورس رفت و بحثی در
کامنتها پیرامون این مفاهیم در گرفت. در آنجا نیز بحث به کلام و سنت ایستای فلسفه
ی اسلامی کشیده و مباحثی چون هرمنوتیک و زبانشناسی. از آنجا که من در آن بحث سوم
شخص بودم و نمیخواستم در آن جا طرف خاصی را بگیرم، سخنان خود را برای نوشتاری
جداگانه گذاشتم که هماکنون خواهد آمد. شاید مناسب باشد برای درک روشنتر مباحث
این جستار، به نوشتارهایی که پیشتر به آن اشارت رفت و بحثهایی که ذیل آنها انجام
شده، نظری بیفکنید.