آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

نیچه، هایدگر، دریدا: دعوای معنای حقیقت

نیچه در کتاب «غروبِ بت‌ها» به بررسی اندیشه‌های فلسفی و به ویژه تاریخ مفهوم حقیقت پرداخته؛ البته با زبانی کوتاه و گزین‌گویانه. همین هم مایه‌ی آن شد تا این کتاب را آن‌چنان جدی نگیرند و ایده‌های سترگ او را بیشتر «جملات قصار مطایبه‌آمیز» یک شبه فیلسوف شاعر بدانند.
شاید باید زمان زیادی می‌گذشت تا نیچه، مفسری هم‌قد-و-قامت خویش بیابد و اندیشه‌هایش را چنان که باید بفهمد.
هایدگر، همان اندیشمندی بود که یارای چنین تفسیری را داشت. همو بود که با فن هرمنوتیک و اندیشه‌ی اونتولوژی بنیادین؛ به جان گزین‌گویه‌های نیچه افتاد و معنای نهفته در گزاره‌های کوتاه و تند-و-تیز نیچه را پروراند و به زبان فیلسوف‌پسندانه‌تری طرح کرد. هایدگر ِ اونتولوژیست، که بن و شالوده‌ی فلسفه را در وجود و پرسش از آن می‌دانست؛ با خواندن نیچه، او را بیش از هر کس هم‌رای خود یافت.
چه آنکه نزد هایدگر، حقیقت آلثیا(
alethia) یا «آشکارگی وجود» بوده و تاریخ فلسفه‌ی غرب، تاریخ فراموشی حقیقت به این معنای ویژه بود. پس بی‌راه نیست اگر ادعا کنیم در تاریخ فلسفه‌ی غرب؛ حقیقت هر چه بیشتر از ذات خود به دور افتاد و به افسانه‌ای دست‌نایافتنی بدل شد.
از آن سو، نیچه را داریم که ادعایی کاملا مشابه را داشت: او نیز در «غروبِ بت‌ها» در مناسبت‌های گوناگون به بحث حقیقت و مرگ آن، اشاره می‌کند. مرگی که در تاریخ فلسفه‌ی غرب رد-زنی کرده: از یونان باستان تا فلسفه‌های پوزیتیویستی.
تا اینجای کار، زمینه برای یک همکاری سترگ فلسفی میان دو فیلسوف فرآهم آمده، به ویژه آنکه پروژه‌ای به بزرگی «بن‌فکنی تاریخ فلسفه‌ی غرب» اگر شدنی می‌بود، می‌بایست توسط دیگرانی طرح شده باشد و کشف نیچه برای هایدگر، حکم چنین نشانه و حقانیتی داشت.

اما این شراکت دو نفره، همچون تمام شراکت‌های انسانی دیگر نمی‌توانست به تمامی دوسویه باشد، به ویژه آنکه یکی از شرکای این پروژه در «غیاب» بود و دیگری «حاضر»؛ پس شریک حاضر دوست غایبش را «دور زد» تا خود، یگانه پیروزمند این پروژه باشد:
ادامه مطلب ...

هزار توی فلسفه

وقتی که بفهمی دریدا پست مدرن نیست، یا مارکس مارکسیست نیست؛

معنای پست مدرنیسم و مارکسیسم را فهمیدی

مارکس و دریدا را نیز...

در زمانه ای که مارکس نخوانده و مارکسیسم را نفهمیده می‌گوییم: مارکس مارکسیست است؛

من هم جای مارکس بودم می‌گفتم مارکسیست نیستم.

اگر چه به واقع، نه مارکس مارکسیست بود، نه دریدا پست مدرن....

معنا، روایت، فلسفه

اپیزود اول:
چندی پیش دوستی از من پرسید: چه شد که سراغ فلسفه رفتی؟ گفتم: چون می‌خواهم «معنای معنا» را بفهمم. دوست من که نه فیلسوف بود و نه دلی در گرو فلسفه داشت، ترجیح داد بحث را ادامه ندهد و به این بسنده کند: هر کس سلیقه‌ای دارد!


اپیزود دوم:

چند روز پیش، یکی از دانشجویان را در حیاط دانشکده دیدم: «داس کاپیتال» مارکس می‌خواند. او را می‌شناختم، نه اهل فلسفه بود، نه در سطح کتاب مارکس بود و نه حتا علاقه‌ای به مباحث نظری داشت. می‌دانستم که جو روشنفکرانه او را به چنین کاری «واداشته».
جلو رفتم و به کنایه پرسیدم: چه شده وسط دانشکده علوم، تفلسف می‌کنی؟ پاسخ گفت: فلسفه، از آن جنسی که تو می‌پسندی نیست!
-جنس فلسفه من، مگر چیست؟
-این فلسفه، سرمایه‌داری را به زانو درآورده و جهان را عوض کرده؛ اما چیزهایی که تو می‌خوانی حتا وضع زندگی خود فیلسوف را هم عوض نکرده!
-خب پس بیشتر از این مزاحم جنگ تو و جهان سرمایه نمی‌شم! تا بعد...


اپیزود سوم:

شب خنک بهاری بود، بارانی زده بود و همه چیز مهیای یک پیاده‌روی بود. در راه گوشم به موسیقی آرامی بود و چشمم به شهری نیمه شلوغ و نم‌دار.
به کافه‌ای رسیدم و چیزی سفارش دادم تا نفس تازه کنم. چهره‌ای آشنا دیدم؛ سپیده بود، از بچه‌های تیم تئاتر، با محمد نامزدش. از وقتی نامزد کرده بود، کمتر می‌دیدمش. خودم هم خیلی وقت بود که از تئاتر به فلسفه تغییر ژانر داده بودم.
سپیده که مرا دید، شناخت و دعوت کرد تا مرا به محمد معرفی کند. حقیقتش خیلی عوض شده بود، پیشتر از اینها زیاد می‌خندید و پرحرف بود. سر هر موضوعی با آدم کَل‌کَل می‌کرد و کم پیش می‌آمد از چیزی تعریف کند، یا بهتر است بگویم اصلا پیش نمی‌امد!
آن زمان، نمایش‌نامه اتد می‌زدم و متن‌هایم را بچه‌ها تمرین می‌کردند. سپیده هم بازیگر بود و مدام از متن‌هایم ایراد می‌گرفت. وقتی چند نفر از بچه‌های تیم به دلیل سیاسی دچار مشکل شدند، تیم از هم پاشید و هر کدام به سویی رفتند. البته عده‌ای ماندند اما بسیاری، از جمله من و سپیده رفتیم...
حالا هم می‌خندید، اما زورکی، سعی بیهوده‌ای می‌کرد تا خودش را خوشبخترین دختر روی زمین نشان دهد، اما چه ناشیانه! دلم می‌خواست بهش بگویم: سپیده‌جان، قبلا قشنگ‌تر بازی می‌کردی!
به محمد می‌گفت: سعید(من) نویسنده‌ی تیم بود، کارگردان ما فقط او را قبول داشت؛ متن‌هایش بی‌نظیر بود. کوتاه و پر معنا و اکثرا ساختارشکن... تو کار خودش بهترین بود..
من که باورم نمی‌شد کسی که دیالوگ‌هایم را «چرت و پرت» و بی‌معنا می‌خواند، حالا از ژرفای فلسفی آنها بگوید، گیج شده بودم..... آخر حرف‌هایش برعکس ژست‌هایش راست می‌نمود؛ پنداری، به واقع دلش لک زده بود، برای متن‌هایم.....
محمد هم بی‌تفاوت و بی‌حس حرف‌های سپیده را می‌شنید و نمی‌شنید. انگار حضورم او را می‌آزرد، اما به خاطر سپیده چیزی نمی‌گفت. از بچه‌ها شنیده بودم که نامزد سپیده، نقطه‌ی مقابلش است و هرچی او شوخ و خون‌گرم و اجتماعی است، پسرک ساکت است و سرد و بی‌حس، با این وجود می‌گفتند سپیده را دوست دارد.
وقتی حس کردم، جو سنگین شده؛ از بچه‌ها خداحافظی کردم، که موقع خداحافظی سپیده پرسید: سعید، متن جدیدی ننوشتی..
-نه، چطور مگه؟
-دوست داشتم بدانم نوشتن رو پی گرفتی، چیزی رو صحنه بردی؟
-خیلی وقته از نمایش و داستان، اومدم بیرون.
-چه بد! حیف اون قلم نبود؟ حالا چی کار می‌کنی؟
-می‌فلسفم! روی متن‌های فلسفی کلاسیک و مدرن غربی کار می‌کنم و جستار فلسفی می‌نویسم....
-آخرش که چی؟! جنس قلم تو روایته نه فلسفه....
-فلسفه‌ی من، روایته، روایت معنا؛ همون چیزی که تو داستان‌هام بود... فلسفه‌ی بی‌روایت؛ مشتی جمله‌ی پوک و بی‌معناست.... روایت معنا حوالت فلسفی من است...
-خب پس زیاد مزاحم حوالت فلسفی ات نمی‌شم؛ لابد هر کس سلیقه‌ای دارد...تا بعد

آمدم بیرون، شهر شلوغ شده بود و پر دود. خبری از بوی نم نبود و پلیرم هم دشارژ شده و آهنگی پخش نمی‌کرد. حتا زمین هم خیس نبود.....

برای شکسته بالان

تو را به قداست آرزوهای محال،

تو را به سعادت رویش زیبای نهال،

تو را به زیبایی خنده به تلخی روزگار،

تو را به شیرینی لحظه‌ی انتهای انتظار،

تو را به نام پاک یگانه پروردگار،

تو را به عشق،

تو را به تو سوگند:

مبر از یاد پرواز را...

اگرچه بسته بال‌هایت به تیمار،

پروای پرهای پرواز بدار،

آسمان گاه اوج گرفتن ماست،

بپر که پرواز، تنها ما را سزاست....

برای انسان و خدایش

مرا انسان آفرید،

انسانی از جنس تو،

از خاک و خون و عشق و زمین...

و من خدا را آفریدم،

خدایی از جنس خود،

از آسمان و پاکی و هزار آرزوی محال..

خدایی پرستیدنی تر از هر انسان،

خدایی فراتر از فراز هفت آسمان،

خدایی که نه تواند انسان آفرید

نه تواند خدایی دیگر...

خدایی که تنها، تنهاست،

خدایی که به فکر انسان هاست،

خدایی که زنده به عشق و رویاها ست.

کاش جای او انسانی بود،

انسانی که نامش خداست....

به فاصله....

فاصله را باور کن

شب ابری را نیز؛

که همین امشب بود

موعد سرد سکوت.

شب سرمای سکوت،

شب ابری همه فاصله‌ها،

آن شب سردی که در آن آغاز شد:

مرگ تدریجی صدها رویا؛

به همین سادگی بود،

قصه‌ی بودن ما:

قصه‌ی یک باور، باور فاصله‌ها؛

باور مرگ دسته جمعی رویاها
به دشنه‌ی تیز و زهرآگین فاصله‌ها.

فاصله را باور کن......

به تنهایی

روزگاران را رازی ست،

رازی به ژرفای انسان،

به بلندای شب طوفان،

رازی که جز به سکوت نبایدش گفت
پس بنیوش که چه فاش می‌گوید
تنهایی‌ات به راز؛

اکنون که خدا مرده است و تنهایی‌اش میراث ماست

بنیوش آن که خدا مگر به «تنهایی» نگفت...

که تنهایی، تنها یادگار ما از خداست.

جدایی نادر از سیمین و متافیزیک دروغ

نزدیک به یک ماه پیش بود که به تماشای «جدایی نادر از سیمین» رفتم. هم‌هنگام با اکران این اثر بود که نقدهای بسیاری بر آن نوشته شد و «موج تحلیل جدایی....»  در وب، به راه افتاد.
از همان زمان، بر آن شدم تا چیزی در باره‌ی این فیلم بنویسم؛ نه از باب همراهی با «موج تحلیل بلاگستان»، نه حتا برای آن‌که این کار را شاهکار بدانم(که نمی‌دانم)، بل از آن‌جایی که در فیلم مایه‌ای بس جدی یافتم که کم‌تر نقدی آن را نشانه رفته بود؛ چیزی که «متافیزیک دروغ» می‌خوانمش.
اما پیش از آن که به این مساله بپردازم، می‌خواهم از یک ادعا دفاع کنم: این که چرا این کار را شاهکار سینمایی، نمی‌دانم؟
اگر برآمدگاه سینما را «قصه‌گویی» و «روایت دراماتیک» بدانیم، نخست از هر چیزی یک اثر سینمایی باید بتواند «مایه‌ی درام» قوی داشته باشد. یک کار سینمایی، هرچند پر از داعیه‌های فلسفی و نمادهای آن‌چنانی، اگر «داستان پرداخته» نداشته باشد؛ ارزش «سینمایی» نخواهد داشت.
حتا بازی‌های قوی(مثل جدایی...) و تکنیک‌های سینمایی دیگر، نمی‌تواند جای خالی درام و تعلیق قوی را پر کند(چنان که در جدایی چنین نکرد).
من البته منکر وجود سبک‌ها و نظریه‌هایی نیستم که تعلیق را توهین به شعور مخاطب می‌خوانند. هم‌چنان که منکر سینماگرانی چون کیارستمی نیستم؛ اما بر آنم که زبان سینما، زبان روایت است؛ هر سخن ژرفی را اگر به زبانی جز این بگوییم، آن را زایل کرده‌ایم.
آنچه که جدایی نادر از سیمین را شاهکار «نمی‌کند»، از نظر من، ضعف در داستان است. جدایی... بنا به عنوان خود باید روایتی از یک جدایی باشد، که نیست. فیلم با صحنه‌ی دادگاه آغاز می‌شود، دادگاه یک جدایی، اما در همان‌جا که دلیل جدایی زوج باید آشکار شود، هیچ نمی‌شنویم.
مهاجرت سیمین و مخالفت نادر با این امر، شاید دلیل روشنی به نظر آید، اما ما فقط دلیل مخالفت نادر را می‌فهمیم، دلیلی که در کل فیلم توجبه و اثبات می‌شود. در مقابل، هر چه از صحنه‌ی آغازین فیلم دور می‌شویم، هیچ از دلیل پافشاری سیمین نمی‌فهمیم. از آن بدتر که، توگویی حتا خود سیمین هم می‌داند که این یک جدایی نیست، نقش سیمین و کمک‌هایش و هم‌دردی‌هایش با نادر، چنان است که تماشاگر را به کلی از ایده‌ی جدایی «پرت» می‌کند.
اگر جدایی فقط عنوان فیلم بود و جز داستانکی فرعی در فیلم نبود، شاید می‌شد از این ضعف چشم پوشید، اما از یاد نبریم که کل اتفاقات علت و معلولی فیلم چنان چیده شده که علت العلل تمام داستانک‌های دیگر فیلم، همین جدایی باشد. وقتی علت را تا بدین پایه سست و نپرداخته داشته باشیم، کل بنای درام و داستان پا در هوا می‌ماند. گذشته از علیت دراماتیک، می‌بینیم که کارگردان فیلم را با بازگشت به ایده‌ی جدایی به پایان می‌برد و این نشانگر آن است که جدایی، فقط عنوان فیلم نبوده.
همین پرداخت ضعیف (و یا نپرداختن) به ایده‌ی اصلی، پایان فیلم را هم خراب کرده. کارگردان بر آن بوده تا با طرح پایانی باز، تماشاگر را با پروبلماتیکی جدی رویارو سازدو به فکر فرو برد: ترمه باید کدام طرف را برگزیند؟
اما این پروبلماتیک به هیچ رو فراتر از فرم نمی‌رود و مساله‌ی مخاطب نمی‌شود. چه آنکه کارگردان در طول داستانک‌های فیلم چنان خط روایت را گم می‌کند که تماشاگر موضوع جدایی را به کل از یاد می‌برد. داستانک‌ها و شخصیت‌های فرعی دیگر که می‌بایست دوگانه‌ی فرا روی ترمه را قوام می‌دادند(انتخاب نادر یا سیمین) چنان اصلی شدند که دیگر دوگانه‌ای شکل نگرفت.
ما در فیلم فقط نادر را شناختیم، آن هم به شکل فرعی و در کشاکش داستانی دیگر، داستانی که معلول جدایی بوده نه علت آن. این است که پایان باز فیلم، پایان نمی‌شود که باز باشد یا نباشد.

.....

ادامه مطلب ...

و در آغاز فقط کلمه بود

چندی بود که دستم به نوشتن نمی‌رفت، نه آنکه ایده‌ای ذهنم را قلقلک ندهد و یا چیزی از برای نوشتن نباشد. موضوع این بود که یارای قلم به-دست-گرفتن و لگام‌زدن بر کلملات وحشی روی کاغذ را نداشتم. پس از روزگار سختی که بر من گذشت و هر روزش سخت تر از دیروزش شد، حوصله‌ای جز نگاشتن شعرگونه‌هایم نبود، شعرگونه‌هایی که دستِ بالا به پیامکی برای دوستی بدل می‌شد و دیگر هیچ....
از شما چه پنهان، هنوز هم مطمئن نیستم که به سان گذشته بتوانم با کلمات «دوست» شوم و «روزه‌ی سکوت» بشکنم. با آن که مطالعات و اطلاعات ذهنم دوچندان شده، اما چالاکی گذشته را از کف داده‌ام، بی رو-در-بایستی پیر شدن خود را در اوج جوانی حس می‌کنم. به قول نیچه و زرتشت اش: نیم‌روز بزرگ آغازیدن گرفته....
در این مدت دوستان بسیاری به اینجا سری زدند و پیامی گذاشتند و گاه پرسشی پرسیدند و جویای احوال شدند. اما جز شرمندگی برایشان نداشتم، رسم ادب بود که پاسخ‌شان را زودتر از اینها بگویم، اما چه کنم که هجمه‌ی بی‌امان رخ‌دادها، رسم ادب و ادب‌ورزی را از من ستانده....

باری؛ اکنون سر آن دارم تا بازگردم و باز نویسم و با شما دوستان نادیده‌ام به گفت-و-گو بنشینم، خواهان آنم که به رسم کافکا، از صف مردگان بیرون جَهَم و به سبک نیچه بفلسَفَم. بیرون جهیدنی که جز با نوشتن و فلسفیدنی که جز با خندیدن، شدنی نیست. پس می‌نویسم که نوشتن و خواندن ما را سزاست.... مایی که در آغازمان هیچ نبود جز کلمه، مایی که خدایمان نبود، جز کلمه....

دلیل زیستن در این دنیا چیست؟

دلیل زیستن در این دنیا چیست؟
چون آسمان آبی ست؟!
یا آن که زمین خاکی ست؟!
و یا چون عشق در رگ عاشق جاری ست؟
و یا این که هستی را خداوندگار زیبایی ست؟
نه! هیچ کدام دلیل بودن نیست
هیچ بهانه‌ای برای ماندن نیست
اما تو بمان
که بودن ات، خود تنها دلیل زندگانی ست