آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

مرگ را دانم...

مـــــــــــــــــرگ را دانم، سوی کوی دوست

راهی ار نزدیک‌تر دانی، بگو......

اشارتی کوتاه، بر آن‌چه رفت:
در جستار پیشین از جهانی‌شدن در ساحت آگاهی گفتم و تصویری کلی از آن دادم: جهانی‌شدن به مثابه زدودن قید مکان و جغرافیا از ساحت آگاهی. در ادامه از نسبت جهانی‌شدن و بومی‌بودن(و نه بومی‌سازی) گفتیم و این نسبت را این‌همانستی گرفتیم، چنان‌که برای شناخت و آگاهی هر چه بیشتر از خود، ناگزیر از بازیابی نسبت خود با دیگری هستیم و این، معنایی جز جهانی‌شدن ندارد. خود-بودن یا بومی‌بودن را در رابطه‍‌‌ای دوری (دوری هرمنوتیکی و نه منطقی) با جهانی‌بودن بازشناختیم و روشن ساختیم که برای شناخت جزء(خود)، باید کل(جهان) را شناخت و برعکس، و این‌گونه رابطه‌ی دوری و نسبت این‌همانستی بومی‌بودن/جهانی‌شدن را تعریف کردیم.
سپس به گوشه‌ای از پهنه‌ی فرهنگ چشم دوختیم: فلسفه. فلسفه را نه تعریف‌پذیر یافتیم و نه تعریف‌شدنش را مطلوب دانستیم. با این وجود به اشارتی گنگ و کلی، فلسفه را عنصری نو-آور دیدیم که هر آینه افقی نو، به ساحت فرهنگ و آگاهی بشری می‌گشاید. اما برای لمس بیشتر آن، تاریخ فلسفه(تاریخ اندیشه) را چونان عنصری ذاتی در فلسفه نشان دادیم که البته به هیچ رو با خود فلسفه این‌همان نبوده؛ اما امکان فلسفیدن را برمی‌سازد.
 افزون بر آن، جغرافیای فلسفه‌ورزی را در «زبان» یافتیم. فیلسوف را فردی دانستیم که نو-آوری‌های خود را در «زبان» و «مفاهیم» به ما ارائه می‌دهد و چشم به عنصر بیرون‌زبانی ندارد؛ با این تعریف البته فلسفه را بیش از هر چیز به شعر(به معنای نابش) نزدیک ساختیم.
در آخر پرسش اصلی خود را پرسیدیم: برای جهانی/بومی‌بودن در فلسفه چه باید کرد؟ سپس کوشیدیم به جای یافتن پاسخ و تمام کردن کار، آن را برای همیشه باز بگذاریم و پرسش ساده ی بالا را به یک پرسمانیک(پروبلماتیک) گسترش دهیم. نام این پرسمانیک را نیز، «فلسفه ی پارسی» گذاشتیم و دلالت آن را روشن ساختیم.
کار با این اشاره به پایان رسید: برای درگیری با پرسمانیک فلسفه‌ی پارسی، بسنده نیست متنی فلسفی را از جغرافیای فرهنگی دیگر (همچون غرب) به پارسی «بازگردانیم». لازمه‌ی جهانی‌شدن «نسبت برقرار ساختن» بود و «روشن کردن تکلیف خود با دیگری»، پس به «چیزی بیش از ترجمه» نیاز داشتیم تا به عنوان فلسفه ی پارسی، به مثابه فلسفیدن ما(و نه فلسفه ی خاص ما) برسیم. این چیزِ بیشتر را با عنوان «دیسکورس» نامیدیم و شرح آن را به این جستار سپردیم.

ادامه مطلب ...

در آمدی بر زندگی غیر فاشیستی

این روزها سخت در کار اندیشه‌ی اندیشمندانی چون نیچه و فوکو و هایدگرم. فیلسوفانی ژرف و پیچیده و جالب. فیلسوفانی که در کشور ما بد خوانده شده و می‌شوند و گاه به فاشیسم و مارکسیسم منحط جهان سومی؛ فروکاسته می‌شوند. در کشوری که هماره یکی از پایه‌های دموکراسی لنگ است و سخن حاکم و حکیمش ذم غرب و تمدنش است؛ شاید دور نباشد که چنین تفسیر های باژگونی از این فیلسوفان بازتولید شود و حتا جامعه‌ی روشنفکر نیز آن را بپذیرد.

اما آیا این تفسیر، وفادار به متن و فیلسوف خواهد بود؟ کسانی که برای دفاع از آزادی یکسره اینان را رد می‌کنند یا کسانی که برای دوام قدرت خود، یکسره تبلیغ می‌کنند؛ می‌دانند کفر و ایمانشان به چیست؟

در ادامه، نوشتاری کوتاه از «میشل فوکو» می‌آورم که به عنوان پیشگفتاری بر چاپ انگلیسی «ضد ادیپ:کاپیتالیسم و شیزوفرنی» اثر «ژیل دلوز و فلیکس گتاری» نگاشته شده. این نوشتار، خود بیانگر باژگونگی تصویر این فیلسوفان در این دیار است؛ چه روشنفکر اوپوزیسیون، چه ایدئولوگ پوزیسیون.

(متن برگرفته از ترجمه ی نیکو سرخوش و افشین جهاندیده است که در مجموعه «تئاتر فلسفه»؛ نشر نی، چاپ شده):


ادامه مطلب ...

فلسفه‌ی پارسی – بخش نخست

این روزها سخن از «جهانی شدن» است. تکنولوژی و رسانه مرزها را از میان برداشتند و گسست جغرافیایی دیگر با گسست آگاهی این‌همان نیست. چندی است مردم جهان از رفتار دیگرگونه‌ی هم متعجب نمی‌شوند و «تفاوت»ها را خطر نمی‌پندارند. عناوین کلان و گاه مبهمی چون «فرهنگ» و «آداب و رسوم» و «شیوه‌ی زیست»؛ نخست چیزی است که برای توجیه انسانی به تمامی متفاوت از خود، به کار می‌بریم.
اما برای پیوستن به این دهکده ی جهانی، چه باید کرد؟ جهانی‌شدن به چه معناست و لوازمش چیست؟
در سلسله نوشتارهای «فلسفه ی پارسی» برآنم تا از دریچه‌ای ویژه به این پرسش‌ها بپردازم و پرتوی نوری بر این کلان-مقوله‌ی نظری بیفکنم. البته رویکرد این جستارها، گرته‌برداری از تعاریف دانش‌نامه‌ای و باز-تولید مفاهیم کلیشه‌ای نیست و نگارنده بنای آن دارد تا این کلان‌مساله را به شیوه‌ای بررسد که مماس با درگیری های روز اندیشگی این دیار باشد. در اینجا پیش از آنکه بخواهم شما را با دادن اطلاعات از مفاهیمی آگاه کنم، می‌خواهم تا باب پرسش‌هایی را بگشایم که اندیشیدن در آن؛ به مثابه نظریه پردازی و مفهوم‌سازی، فضای گرفتگی فکری ما را بگشاید.

ادامه مطلب ...

تاملات هستی‌شناسیک (1)

به "هستن" بیندیشید. می‌گویم: من هستم، تو هستی، آن میز هست، خدا هست، هوا گرم است... تمامی این هست‌ها، یعنی چه؟ آیا جدا از من، هستن یا بودنم معنایی دارد؟
نام من ابراهیم است، من می‌توانم نام ابراهیم را جدا از خود تصور کنم. اما آیا می‌شود هستن خود را تصور کنم، جدا از این که باشم یا نباشم؟ هستن این میز چه طور؟ من می‌توانم رنگ مشکی آن را تصور کنم، جدا از این که خود میز را بفهمم؛ اما آیا می‌توان بودن میز را، هستی میز را، تصور کنم بی آنکه میز را بفهمم؟
پاسخ، آشکارا منفی است. تا میزی "نباشد"؛ هستی میز هم معنا ندارد. بی راه نیست اگر بگوییم: هستی میز، خود میز است. به نظر می‌رسد که بتوان از این سخن چنین نتیجه گرفت:
شناختن هستی این میز (هستی‌شناسی این میز)، شناختن خود میز است. بسنده است به رنگ و شکل و حجم و خواص فیزیکی و غیر فیزیکی چون تاریخ میز(=اتفاقاتی که بر میز رفته)، صاحب میز، طول عمرش و ... علم یابم تا به هستی میز، شناخت پیدا کنم.
پنداری؛ یک گذار خاص صورت گرفته که در آن، شناخت هستی(=وجود) به شناخت هستنده(=موجود) فروکاسته شده. اما مشکلی در این بین "هست"؛ اگر هستی و هستنده این همان‌اند و گفتن این که میز هست؛ اطلاعی در باب میز به ما نمی‌دهد، پس دلالت واژه‌ی" هست" در "میز هست" چیست؟ چرا طیف گسترده‌ای از چیز ها را، هر چیزی را، با یک فعل و مفهوم، با هستی(=وجود داشتن) تعریف می‌کنیم؟
اگر مفهوم یگانه و ثابتی برای هستی و هستن نداریم؛ چرا این واژگان "هستند" و به کار می‌روند؟ به ویژه اینکه هر زبانی را اگر سراغ گیریم، تهی از این مفهوم نیست. "هستی و هستن" را هر زبانی دارد، یکی می‌گوید هستی، آن دیگری وجود، آن یک Being و دیگری Sein و ...
از آن عجیب تر اینکه، در تمامی این زبان‌ها، این واژه، رفتاری همسان دارد. اگر این واژه‌ی گنگ-معنا، تنها افسون زبان بود(به معنای ویتگنشتاینی) و اختراع شاعران و فیلسوفان؛ این کاربرد مکرر و مسلم‌اش در زبان روزمره از چه روست؟ آن چیزی افسون زبان است، که در زبان طبیعی به کار نرود و به ویژه در زبان همه‌ی اقوام نباشد. مفهومی مانند ذات؛ اختراع فیلسوفان است و به قول ویتگنشتاین جادوی زبانی. اما هستن، بودن و ... چه طور؟ ادامه مطلب ...

چرا از سقراط متنفرم؟

وقتی تازه شروع به خواندن نیچه کرده بودم، بسیار از دشمنی‌اش با سقراط متعجب می‌شدم. مگر می‌شد کسی فیلسوف باشد و سقراط را نستاید؟...

غروب بت‌ها همیشه برایم کتابی رازگشا بود و هست؛ در همان کتاب بود که فصلی در باب سقراط نوشته شده بود و انحطاطی که سقراط در یونان و یونانیت در انداخت. شاید همانجا بود که برای همیشه از سقراط متنفر شدم؛ حتا بیشتر نیچه. اما به چه روی؟

سقراط بود که بذر ویرانگر جدل‌کاری و دیالتیک و منطق (به روایت جدل با سوفسطایی گری) را در خاک فلسفه کاشت و این خاک را به سترونی کشاند و هرزه گیاه نیهیلیسم را رویاند. میراث شومی که به فیلسوفان و پس از آن یزدان‌شناسان رسید. دست آخر کار به جایی رسید که جز اندیشه‌سوزی و از آن بالاتر آدم‌سوزی چیزی حاصل نشد و همه ی اینها از آن بدیونانی زشت‌رو بود..

بگذارید آدرسی نزدیک دهم؛ نیاز نیست برای فهم عمق فاجعه به اروپا یا آمریکا سفر کنید. در همین ایران بمانید؛ حتا نیاز نیست به گذشته‌ی دور بروید. ایران امروز، جایی که جولان‌گه کلامیون فیلسوف‌نما شده و جز کلامی‌گری و جدل‌کاری، کار دیگری نیاموختند. اوج لذت اینان چون سقراط منحط، نمایاندن تناقض منطقی در سخن مخالف است و پیروزی در جدل. عجیب نیست که اینان خود، به تبار پست‌شان واقفند و هر دم؛ در ذم سوفسطاییان و پیشاسقراطیان دهان به عقده‌گشایی باز می‌کنند.

من در عجبم که کسی چون هایدگر که عمری در یونان‌پژوهی گذراند و یونانی می‌دانست و هرمنوتیک؛ می‌گوید که: " امروز کلام ارسطو را نمی‌توان همچو ارسطو فهمید" و از این سو، کلامیون وطنی که جز عربی ناقص و ترجمه‌های ناقص‌تر ارسطو، چیزی دیگر ندانند، کاسه‌ی داغ‌تر از آش می‌شوند که: منطق ارسطو، یگانه اندیشه‌ی راست و نقض ناشدنی است.... کسی که جز این گوید، تناقض گفته و شعر....

بنگرید که چگونه از یونان، جز انحطاطش میراث نبردند! اینان در طعنه و بیراه گفتن هم تقلید افلاطون و سقراط می‌کنند!

فلسفه ی برین و برترشان هم، فلسفه ایست که خدا را اثبات کند، چونان که اگر کسی منکر برهان فلسفی(؟!) شان شد، سوفسطایی و لایعقل و دیوانه باشد؛ اگر دیوانگی مخالفت با اندیشه‌ی جدل‌جوی شما کودکان است؛ خوشا دیوانگی و مستی....

از این ویرانگرتر زمانی است که کلام و اندیشه‌ی اخته‌ی خویش را به دلار نفت و هسته‌ی اتم پیوند می‌زنند. سقراط هر چه بود، تهی دست تر از آن بود که لشکر و سپاهی سازد و مخالفش را از هستی ساقط کند.. اما ژن معیوب او در تن این فرزندان ایرانی ایران‌ستیز؛ با هسته‌ی اورانیوم و کربن نفت پیوند یافت و از اندیشه‌ی سقراطی؛ الهیات شکنجه برساخت. الهیاتی انسان‌ستیز و زاهدانه و نیهیلیستی. الهیاتی بس ویرانگرتر و نابسوده‌تر...

همینجا به تمامی این منطق‌دوستان سقراط گروی متکلم می‌گویم: من دیوانه‌ای مست و شاعرم! مرا با شما کاری نیست؛ هیچ کاری....

خواهش می‌کنم مرا از لیست دوستان و دوستی خود، برای همیشه حذف کنید؛ مگر نه این است که در شریعت شما، مستی و رقص حرام است و کفر، گناه نابخشودنی. مگر نه این است که شعر و موسیقی را بدان بار و راهی نیست؛ پس ای دوستان بدنیهیلیست و زاهد من؛ برای همیشه خدانگهدار....

لَختی فلسفه

"بودنم" را در آغوش خویش می‌فشُرم

سخت، چنان که پنداری

همان می‌شوم

که "بودنم" بود..

دریغا که

چیزی از من در "بودنم" هست نشد

و در کتم عدم ماند

چنین شد که بودنم

خود نشانه‌ای گنگ به نبودن شد

به هیچی که فقط هیچ نیست...

آیا من هستم؟

گمان نکنم....

آغاز سکوت، آواز سقوط

آغاز سکوت

آواز سقوط بود؛

سقوط من در من

ایدون مگر خدایی

پایان این آغاز کند

پایان این آواز

هنوز اما هیــــچ....

چه دیگر خدای مرده و

این انسان اخته،

خدایی نو نافریده....

قطعیت؛ بودن یا نبودن

هنرمند موضوعاتش را برمی‌گزیند، و این خود، شکلی از ستایش است.

-نیچه؛ حکمت شادان


نیچه را نخستین آموزگار عدم قطعیت در روزگار کنونی می‌خوانند و اندیشه‌ی پرسپکتیویسم او را نمودگار این آموزه. پنداری هیچ نقطه‌ی ارشمیدوسی از برای اتکا نداریم و جز به تردید سخن ساز نباید کرد. اما به خود نیچه بازگردیم و نوشته‌هایش: نثری تیز-و-تند و چابک و یکسره ستیزنده. فلسفه و شعار او هم جز این نیست: باید اخلاقی نو ساخت!

توگویی با ناسازه‌ای سهمناک رویاروییم؛ حتا دور نیست اگر آموزه‌ی عدم قطعیت نیچه را شوخی بپنداریم تا اصل!

از آن عجیب‌تر نیز ستیزه‌ی نیچه است با فیلسوفانی که تجویز به «تواضع در شناخت» می‌کنند؛ فیلسوفانی چون سقراط، افلاطون، کانت و به ویژه مدرنیست‌های پساکانتی لیبرال. اگر نیچه عدم قطعیت را پذیرفت، پس قطعیت سرشار سخنان او چیست؟...

کلید حل این معما را خود نیچه به ما داده، گفتاری که در آغاز سخنم از نیچه آوردم؛ دریچه‌ای به سوی فلسفه‌ی نیچه است. نیچه هماره خود را هنرمندی روان‌شناس معرفی کرده. هنرمندی که به گفت خودش، فلسفه و علم را با هنر نقادی می‌کند، نه با خودشان!

نیچه خود ابژه‌ی نقدش(=اخلاق و قطعیت) را برگزیده و این خود، گونه‌ای از ستایش ابژه است. نیچه قطعیت‌ستیز است و ساخت‌شکن؛ اما نه به قصد کنار گزاردن هر گونه قطعیت و برگرفت موضعی سقراطی-کانتی.

جان هر انسان نزد نیچه، سه دگردیسی از سر می‌گذراند: شتر و شیر و کودک. شتری که بار-بَر ارزش‌های کهنه است و یارای چنین باری را داراست.

شیری که با همان ارزش‌های کهنه پنجه در می‌افکند و آنها را از صحنه برون می‌کند و در آخر، کودکی پاک‌نهاد که ارزش نو و نوین برای خود می‌سازد.

اگر این چرخه را به دقت بنگریم؛ در-خواهیم یافت که موضع قطعیت‌ستیزی نیچه‌ای به آن سادگی‌ها هم نیست. چنین نیست که نیچه فراروی هر «تو-باید»ی نه بگوید و دیگر هیچ!

افزون بر این؛ همو بود که ما را آموخت هر خوار-داشتی، پاس‌داشتی بیش نیست. نیچه‌ی اخلاق‌ستیز و قطعیت‌گریز، همان دم که به دشمنی اینان برمی‌خیزد، دلش از همیشه به آنان نزدیک‌تر است.

آثار فلسفی-انتقادی نیچه، سرشار قطعیتی است که به ستیز قطعیت می‌رود. این یک کمپلکس ناهمساز نیست؛ طرح یک افق نوین است: طرح قطعیتی دیگر گونه.

قطعیتی جزم‌گریز و هم‌هنگام تواضع‌ستیز. قطعیتی ارزشمند، در برابر قطعیتی بی‌ارزش و حتا عدم قطعیتی بی‌ارزش!

نسخه‌ی نیچه برای فرار از نیهیلیسم را از یاد مبریم؛ نیچه نیهیلیسم را نه با پاد-نیهیلیسم که با خود نیهیلیسم پاسخ می‌گوید، با نیهیلیسم مثبت؛ با قطعیتی مثبت...

گریز از سیستم

پدیدار سیستماتیک وجود ندارد، تنها تفسیر سیستماتیک از پدیدارها وجود دارد...

به پدیدار بازگرد! نه سبک تفسیر....